شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۰

دايره...

هی می‌آيم و می‌نشينم و زُل می‌زنم به مانيتور، نگاهی به سياهه‌ی بلند بالای فيلترشکن‌هايم می‌اندازم، شبيهِ جوانکِ گردو فروش‌ ِ تازه‌کاری که نمی‌داند کداميک از گردوهايش پوک است و کدامش مغزدار يکی يکی امتحان‌شان می‌کنم। فيلترشکن‌ها شباهتِ زيادی به دستگاه‌‌ِ عابر بانک دارند، تا زمانی که ارتباط‌شان با مرکز برقرار نشده دلم هزار راه می‌رود। سرانجام يکی‌شان اميدوارم می‌کند। نمی‌دانم چند بار فال‌ِ ورق بازی می‌کنم تا صفحه‌‌ای (مثلا صفحه‌ی فیسبوک) بالا بيايد، بعد نگاهی به نوشته‌های دوستانم می‌اندازم। خبری نيست جز همان توهين‌ها و فحش‌ها و جملاتِ مغرورانه... بعد احساس ِ خفگی می‌کنم، دلم برای چيزی که نمی‌دانم چيست تنگ می‌شود। سرم داغ می‌شود। شبيهِ جن‌زده‌ها فيلترشکن را می‌بندم و دوباره می‌روم بالای سر‌ ِ کتاب‌ِ نيمه‌کاره‌ام... کمی می‌نشينم و می‌نویسم. يکهو کسی دلم را چنگ می‌زند॥ باز می‌آيم و می‌نشينم و زُل می‌زنم به مانيتور، نگاهی به سياهه‌ی بلند بالای فيلترشکن‌هايم می‌اندازم و شبيهِ جوانکِ گردوفروش‌ ِ تازه‌کاری که نمی‌داند.......

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!