کاش خدا هم صندوق انتقادات و پيشنهادات داشت. کاش برای ادامهی فرآيند آدمسازیاش با چند آدم هم مشورت میکرد. آن وقت بهش پيشنهاد میدادم پشت گردن همهی آدمها يک دکمهی قرمز بگذارد؛ دکمهای که بشود با آن آدمها را خاموش و روشن کرد.
اگر آدمها دکمهی خاموش و روشن داشتند ديگر نه کسی خودکشی میکرد و نه کسی تنها میماند. آن وقت اگر آدمی حس میکرد به درد هيچچيز و هيچکس نمیخورد دست میبُرد پشت گردنش و خودش خودش را خاموش میکرد. اگر هم بقيهی آدمها او را دوست نداشتند بيانيهای چيزی مینوشتند و درخاست خاموشیاش را میکردند.
اگر آدمها دکمهی خاموش و روشن داشتند هر وقت که دلت میگرفت، هر وقت احساس پوچی به سراغت میآمد، هر وقت که فکر میکردی هيچکس دوستت ندارد میتوانستی خودت را خاموش کنی، برای مدتی در خاموشیات بمانی و نفهمی دور و برت چه میگذرد. شايد سالهای سال خاموش میماندی و هيچوقت هم کسی روشنات نمیکرد.
کاش آدمها دکمهی خاموش و روشن داشتند. آن وقت میفهميدی چند نفر دوستت دارند، میفهميدی چه تعداد آدم دلشان نمیخواهد تو خاموش بمانی و زود خودشان را به تو میرساندند و دست پشت گردنت میبردند و روشنت میکردند. آن وقت دلت گرم میشد، حتی لازم نبود کسی بگويد «دوستت دارم»، همين که نمیگذاشتند خاموش بمانی خودش دنيايی بود. آخ که چه نگاههايی رد و بدل میشد در آن لحظهی شيرين ِ روشن شدن!
راستی.... اگر هر کدام از ما دکمهی روشن و خاموش داشتيم چند نفر دلشان میخواست ما را خاموش کنند؟ چند نفر دلشان برای بودنمان تنگ میشد و هر جا که خاموش شده بوديم میآمدند و روشنمان میکردند؟ چه کسی يا کسانی مرا روشن میکردند؟
۱ نظر:
عالی بود ٬ ساده و روان و در عین حال پرمعنا موفق باشید و روزگارتان سبز
ارسال یک نظر