جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۹۳

در مذمت آرزو...

ما همه پُریم از آرزوها، آرزوهایی که در خوشبينانه‌ترين حالات‌مان هم می‌دانيم دست نيافتنی‌اند، می‌دانيم هر چقدر هم تلاش کنيم قرار نيست بهشان برسيم، آنقدر دور و دست‌نيافتنی‌اند که حتی به درد دل‌خوش‌ کردن هم نمی‌خورند، فقط هستند، آرزويند، آمال‌اند و محال.
پاراگراف بالا را فراموش کنيد! بشکنی بزنيد و فرض کنيد به محض بشکن زدن کنار دست‌ چپ‌تان علاء‌الدّينی رنگ و رو رفته ظاهر می‌شود، خب شما منوآل و شيوه‌ی بهره‌وری از علاءالدين يا همان چراغ جادوی خودمان را بلديد، درباره‌اش کتاب‌ها خوانده‌ايد و قصه‌ها شنيده‌ايد، می‌دانید که بايد کف دستتان را چند بار بمالید به چراغ، ناخودآگاه ياد گرفته‌ايد که بايد لوله‌‌اش را از خودتان دور نگه‌ داريد که دودِ غولش توی چشم‌تان نرود. بعد دست می‌مالید روی چراغ، کمی بعد غول چراغ جادو تنوره‌کشان از زندانش بيرون می‌آيد و از شما می‌خواهد آرزوی‌تان را بگوييد تا برآورده‌اش کند. حالا اينجا کمی از خيال دور می‌شويم، می‌خواهيم کمی واقع‌گرايانه‌تر با موضوع برخورد کنيم، واقعيت اين است که غول چراغ نوکرتان نيست، پس تنها می‌تواند «يک» آرزوی شما را برآورده کند، فقط يکی.
بدبختی‌ از همين‌جا شروع می‌شود، از همينجا که غول يک لنگه‌پا ايستاده مقابل‌تان، با لب و لوچه‌ی آويزان زل زده به چشمان‌تان، هی لحظه‌شماری می‌کند تا شما آرزوی‌تان را بگوييد و او برآورده‌اش کند و برود پی زندگيش، اما حالا احساس می‌کند منتر شما شده، هی اين پا و آن پا می‌کند، هی پوف پوف می‌کند و نچ‌نچ، اما شما...
اينجاست که می‌پيچی به خودت، هی مغزت را می‌کاوی، هی دلخواهياتت را بررسی می‌کنی، گاهی فکر می‌کنی آرزويت را يافته‌ای اما در چشم بر هم زدنی آرزوی ديگری می‌آيد و برايت عشوه‌گری می‌کند، هر چقدر زور می‌زنی نمی‌توانی آن آرزوی اصلی را، همانی که از همه دست‌نيافتنی‌تر است را پيدا کنی، اينجاست که انگار می‌کنی نکند هيچ آرزويی نداری؟ بعد از شدتِ آروزمندی به بی‌آرزويی می‌رسی...
حالا دو پاراگراف‌ بالا را فراموش کنيد، صاف توی چشم غولی که از پاراگراف دوم جلوی‌تان تنوره کشيده نگاه کنيد، حالا وقت آرزو کردن است، آن هم فقط يک آرزو، آيا می‌توانيد فقط يک آرزوی‌تان را محض برآورده شدن برای غول بگوييد؟ آيا می‌توانيد از بين آن همه آروز آنی که از همه آرزوتر است را انتخاب کنيد؟... من که نمی‌توانم....

۲ نظر:

الهام گفت...

من می‌تونم. آرزو می‌کنم روز 30 ساعت بشه ولی ساعت کاریم اضافه نشه

اکرم گفت...

سلام
دلم برای نوشته هاتون تنگ شده. لطفا برگردید. قهر نکنید با مردم و دعواهایشان در صفحه فیسبوکتان! این نیز تجربه ای است و بگذرد.
لطفا حداقل اینجا بنویسید. عجیب دلم هوای نوشته های عجیب و غریب و پر چالش تان را کرده!
ممنون و شاد باشید

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!