وزنش رسيده بود به صد و هفتاد و پنج کيلو. دکترها بهش گفته بودند اگر وزنش را کم نکند ممکن است جوانمرگ شود، از آن طرف زنش هم تهدید کرده بود که اگر لاغر نکند ازش طلاق میگيرد. هر چه رژيم میگرفت و عرق میريخت بیفايده بود. انگار توی شکمش جانوری نشسته بود و شبيه بنّاهايی که مدام آجر روی آجر میگذراند او هم چربی روی چربی میگذاشت. روز به روز زندگی برايش سختتر میشد، چشمش که به ترازو میافتاد عرق شرم میريخت، ترازو کابوس هميشگیاش بود. آنقدری که از زخم زبان اطرافيان و تهديدهای زنش به طلاق کلافه شده بود از کمر درد و پا درد و تنگی نفس شکايتی نداشت. آخر سر کارد به استخوانش رسيد، خودش را سپرد به تيغ جراحان، آنها هم نامردی نکردند و هفت هشت متر از رودهاش را بريدند و انداختند توی شيشهی تُرشی و به جای سرکه از الکل پرش کردند، بعد از عمل هم همان شيشه را دادند دستش که يادگاری نگه دارد. چند ماه بعد شده بود مردی شصت هفتاد کيلويی. صورتش پر بود از چين و چروک و زير چشمانش گود افتاده بود، حتی موهايش هم به جوگندمی میزد. وقتی راه میرفت کمی خم میشد، انگار که زانوهايش قدرت نداشتند. وزنش را کم کرده بود که جوانمرگ نشود اما در عوض بيماریهای ديگری افتاده بودند به جانش. با اينکه لاغر شده بود اما زنش طلاق گرفته و رفته بود پی زندگیاش. کسی هم ازش نپرسيد که چرا زنت طلاق گرفت و رفت؟ يکبار نشست کنارم، شروع کرديم به گپ زدن، بعد برايش چای ريختم، خنديد، گفت: «از وقتی رودهام رو کوتاه کردم هر وقت چای داغ میخورم کونم میسوزه» خندهاش بيشتر شد، من اما نخنديدم، دلم گرفت. وقتی رفت من هم رفتم و ايستادم جلوی آينه، نگاهی به شکم ورآمدهام انداختم، يک آه عميق کشيدم، آهی به اندازهی همهی چربیهای اضافهام، بعد بیاختيار زدم زير خنده، با خودم گفتم ما آدمهای چاق حکايتمان مثل حکايت آنهايیست که به اميد زندگی بهتر ترک ديار کردهاند اما آخرش کارشان افتاده به کمپ پناهجوها و همانجا گرفتار شدهاند. ما هم وضعمان همين است، چاقیمان يکجور مکافات است و لاغریمان هم يکجور. انگار که يکجور بیوطنیِ بدنی داريم ما!
۱ نظر:
الهام هستم
نوشته های شما رو مطالعه کردم
شما فوق العاده هستین
آیا هنوز کتابی از خودتون به چاپ نرسوندین ؟
این نوشته ها طلایی هستند
بهتون تبریک میگم
ارسال یک نظر