جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۹۴

نامه

یک صبح نشستم به نامه نوشتن. برای همه ی رفقای رفته ام باید چند خطی می نوشتم. باید برای شان می نوشتم از همه دردهایی که با نبودشان بر دل و روحم گذاشته اند. رسیدم به آنجایی که باید مینوشتم "ملالی نیست جز دوری شما"، دیدم اگر بودند هم باز ملال یقه ام را می چسبید اما "رفیق" وقتی هست ملال هم میرود توی سوراخ موش. نامه ها را که نوشتم فرستادمشان به چهار گوشه ی دنیا و روی هر پاکت نوشتم "برسد به دست سرگردانترین..."
یک شب هم نشستم کنج دیوار اتاق و زل زدم به پاکتهای نامه هایی که پخش شده بودند کف اتاق، پاکتهایی که باز نشده بودند و حتی بزاقی که درشان را چسبانده بود خشک نشده بود انگار. دستم به باز کردنشان نمیرفت. تنها چشم دوخته بودم به پاکتها، پاکتهایی که روی شان نوشته بود "برسد به دست سرگردانترین..."

۲ نظر:

Unknown گفت...

بسیار زیبا بود.موفق باشید آقای غلامعلی فرد

ناشناس گفت...

سلام آقای فرد خسته نباشید.نوشته هاتون یه حس تفاوت داره . اولین نوشته تون رو توو تلگرام خوندم "قصه مرد و غم هاش"
همون خاص نوشتنتون باعث شد بیام و نوشته های بیشتری ازتون بخونم سه دخترون فوقالعاده بوود من خودم طراحم و همه این داستان پر طرح هایی بود که ب ذهنم میرسیه و شاید هم بشینم و طراحیش کنم...
اما تا اینجا که خوندم همه نوشته هاتون غم و اشک و مرگه و چرا انهمه فاز منفی...؟؟
توضیح عنایت فرمایید .

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!