شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

آقاي «مَكُش مرگِ ما» و آموزش رانندگي!

دقيق نمي دانم چند روز از اولين روزي كه در كلاس رانندگي ثبت نام كرده بودم مي گذشت. يكي از روزها كه در خانه نشسته بودم و اشعار سهراب و شاملو را مي خواندم يادم آمد كه بايد به آموزشگاه بروم. خواندن اشعار سهراب و شاملو باعث شده بود تحت تاثير آنها روحيه ام لطيف شود و در راه مدام اشعار ايشان را زير لب زمزمه مي كردم. در همان احوالات شاعرانه ام غوطه ور بودم كه وارد محوطه آموزشگاه شدم. ديدم كه چند نفر قصاب در حالي كه پيشبندهايشان را چرك گرفته بود مشغول ذبح چند راس گوسفند بودند. از آنجايي كه به سبب مطالعه اشعار سهراب و شاملو بدجوري روحيه ام حساس و شكننده شده بود از مشاهده اين صحنه مدهوش شدم. احساس كردم كسي يك سطل آب سرد روي سرم ريخت و با حالتي شك زده به هوش آمدم. منشي آموزشگاه را ديدم كه با لبخند تمسخر آميزي به من زل زده بود و گفت:«پاشو بچه سوسول! اينجا محل كسبه! پاشو خودتو جمع كن!» در حالي كه سر تا پا كاملا خيس شده بودم و از شدت سرما به خود مي لرزيدم از جايم برخواستم. منشي گفت:«منتظر باش تا مربي ات بيايد!» براي اينكه چشمم به نعش گوسفندان نيافتد رويم را برگرداندم و منتظر ماندم. پس از مدتي كسي پشت سرم گفت:«اوهوي! بيا بريم!» در حالي كه شعر«چه كسي بود صدا زد سهراب» را زير لب زمزمه مي كردم چهره آقاي«مَكُش مرگ ما» را ديدم! به دليل سابقه اي كه از ايشان سراغ داشتم نزديك بود كه دوباره از حال بروم ولي ياد حرف منشي آموزشگاه افتادم و خودم را كنترل كردم. آقاي «مكش مرگ ما» در حالي كه سوار يك دستگاه خودروي متعلق به كشتارگاه كه مخصوص حمل گوشت منجمد بود مي شد اشاره كرد تا من هم سوار شوم. با ديدن خودرو حمل گوشت دوباره روحيه ام آسيب ديد و با حالي نزار سوار اتومبيل شدم و پشت فرمان نشستم. آقاي «مكش مرگ ما» در حالي كه كمربندش را مي بست پرسيد:«چه مرگته؟! چرا اينطوري نگاه مي كني؟!» با ترس و لرز جواب دادم «آخه به ديدن اين گونه صحنه هاي خشن عادت ندارم» و از ايشان پرسيدم:«شما چطور مي توانيد در اين محيط به هنرجوها رانندگي آموزش دهيد؟!» با غرور جواب داد:«ناسلامتي ما خودمان يك زماني قاتل بوديم!» و بعد خنده ترسناكي سر داد و گفت:«بزن دنده عقب و گاز بده!» سعي كردم خودم را با زمزمه كردن اشعار شاملو تسكين بدهم ولي افاقه نمي كرد و مدام دست و پايم مي لرزيد. با هر ضرب و زوري كه بود بر خودم تسلط يافتم و آرام آرام شروع به دنده عقب رفتن كردم. ايشان با فرياد گفت:«چقدر يواش مي ري! گاز بده! با سرعت زياد به سمت عقب برو!» امر ايشان را اجابت نمودم و پدال گاز را تا ته فشار دادم. بعد ايشان گفت:«بپيچ به راست!» پيچيدم و در همان حال دنده عقب به راهم ادامه دادم. آنقدر به سرعت به سمت عقب مي رفتم كه موتورهاي خودرو به قار قار افتاده بودند و احساس مي كردم هر لحظه ممكن است موتور منفجر شود! به همين دليل با دلهره اين قضيه را به مربي گوش زد كردم ولي ايشان انگار كه اين حرف برايش گران تمام شده بود دستور توقف داد و با عصبانيت از ماشين پياده شد و گفت:«من آبم با تو توي يك جوب نمي رود! همين الان مي روم و استعفايم را تقديم رئيس آموزشگاه مي كنم!» ديدم كه ايشان كاغذي از جيبش در آورد و مشغول نوشتن استعفايش شد و پس از اتمام به سمت آموزشگاه رفت. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه ديدم رئيس و منشي و چند نفر از مربيان آموزشگاه با سلام و صلوات آقاي «مكش مرگ ما» را به سمت من مي آوردند. وقتي به من رسيدند منشي آموزشگاه با تندخويي گفت:«اينقدر اين بنده خدا رو حرص نده! آنقدر التماسش كرديم تا راضي شد استعفايش را پس بگيرد!» اطاعت كردم و ديدم كه آقاي «مكش مرگ ما» با ناز و عشوه فراوان سوار خودرو شد و در حالي كه انگار با من قهر كرده گفت:«از همان اولش هم كه تو را ديدم فهميدم كه به قصد تخريب من اينجا آمده اي! من از رنگ رخسار افراد و از بوي گاز كربنيك شان ميفهمم كه چه كاره هستند! بگذار همين جا سنگهامو با تو وا بكنم! با خبر شده ام در همين چند دقيقه اي كه من اينجا نبودم تو با رسانه هاي بيگانه اي مانند «آشوت پرس!» عليه من مصاحبه كرده اي! اگر از همان روز اول كار تو را به من سپرده بودند تا الان هم موضوع رانندگي ات تمام شده بود و هم خودت از حيظ انقطاع ساقط مي شدي! ولي حيف كه دست و بال ما رو بسته اند و بهمان اجازه كارهاي ضربتي نمي دهند!» با حالتي متعجب و در حالي كه تمام اشعار سهراب و شاملو را از ياد برده بودم گفتم:«من كه چيزي نگفتم!» ايشان نه گذاشت و نه برداشت فرياد زد و گفت:«چرت مي گويي! من خودم به اندازه كافي از اقداماتت سند و مدرك دارم!» در همان حالي كه مشغول يكي به دو بوديم موبايل مربي زنگ خورد و ايشان در حالي كه سعي مي كرد خونسردي خودش را حفظ كند مشغول صحبت با موبايلش شد. پس از پايان تماس رو به من كرد و گفت:«از بنده دعوت به عمل آورده اند كه در يك مناظره تلويزيوني پته تو و امثال تو را روي آب بريزم و با سند و مدرك ثابت كنم كه شما از طرف آموزشگاه هاي بيگانه مشغول اقدامات زيرجُلكي هستيد!» بعد در حالي كه به ساعتش نگاه مي كرد گفت:«تو امروز خيلي وقت منو گرفتي! بعد از اينجا بايد برم سر جلسه نقد فيلم! بايد بگويم كه فلان فيلم پنجاه درصدش خزعبل است و پنجاه درصدش بايد تغيير كند! بعدش هم بايد بروم سر كلاس آموزش بازيگري و كلاكت نوازي!» براي اين كه دل ايشان را به دست بياورم گفتم:«مواظب باشيد زير اين همه فشار كاري غدد هيپوفيزتان دچار تورم نشود!». پس از گفتن اين جمله دستور داد تا از ماشين پياده شوم و خودش به جاي من پشت فرمان نشست و در همان حال دنده عقب گازش را گرفت و رفت. خون درون سرم جمع شده بود و حال خودم را نمي فهميدم. در راه برگشت به خانه هر چقدر با خودم كلنجار رفتم تا كمي از اشعاري كه خوانده بودم را به ياد بياورم موفق نشدم. تقابل اشعار سهراب و شاملو با آقاي «مكش مرگ ما» باعث شده بود تا مخم بالكل هنگ كند و سلول هاي خاكستري مغزم دچار پوسيدگي شده بودند. وقتي به خانه رسيدم به سمت قفسه كتابهايم رفتم و كتاب مسخ كافكا را برداشتم و شروع به مطالعه نمودم. در همان حالي كه مشغول مطالعه بودم مدام تصوير استعفانامه مشقي آقاي «مكش مرگ ما» جلوي چشمم مي آمد و از خودم مي پرسيدم كه برخي از آدم ها براي معروفيت و حفظ مقامشان چه كارهايي كه نمي كنند و چه اطوارها كه در نمي آورند!
به شرط خارج شدن از مسخ‘همچنان ادامه دارد!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 1/12/88

۲ نظر:

دارکوب گفت...

اون استعفانامه رو خیلی خوب اومدی...
رمزگشا بود :ی

اميد گفت...

سلام آقاي آميب. يه سوال. اين نشريه فرهنگ آشتي هنوز از دست آقاي محمد علي توقيف تقدير نامه اي، چيزي ، نگرفته؟ مثلا به استراحت اجباري جزاير موريس فرستاده نشده؟ يا اينكه يه مرخصي طولاني براش صادر نشده؟ اگه اينطور نشده فكر كنم اشتباه شده باشه. مگه ميشه در مورد آموزش رانندگي و حواشي اون بنويسي و كك كسي هم نگزه؟ عجيبه نه؟؟؟ اصلا خود شما چي؟ وبلاگت مورد عنايت خاصه امثال آقاي مكش مرگ ما قرار نگرفته؟ اگه مشمول عنايت ايشون و قصابان محله تون نشدي فكر كنم اشتباه شده. بايد مشمول بشي بشي احتمالا . مراقب خودت باش.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!