سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

هركول و آموزش رانندگي!

از امروز تصميم گرفته ام تا خاطراتم را از كلاسهاي آموزش رانندگي براي شما نقل كنم. راستش اين حكايت رانندگي ياد گرفتن من آنقدر پر فراز و نشيب است كه ميشود از آن چندين جلد كتاب نوشت. به هر حال از اين به بعد اگر اتفاق خاصي نيفتد هر روز در اين ستون يكي از خاطرات بنده را پيرامون اين قضيه خواهيد خواند!
قضيه از آن روزي شروع شد كه در خانه نشسته بودم در قسمت نيازمندي هاي روزنامه ها به دنبال كار ميگشتم. پس از فارق التحصيلي از دانشگاه مدركم را به عنوان دَمكُني در اختيار مادرم قرار داده بودم و خودم هم در به در دنبال كار بودم. در همان حالي كه روزنامه را به دست گرفته بودم و آگهي مربوط به «استخدام راننده جرثقيل و كارگر معدن ترجيحا خانم!» را ميخواندم پدرم با خوشحالي وارد خانه شد و گفت كه به همراه برادرش يعني عموي من توانسته اند با هزار جور قرض و وام و اينها يك پيكان لكنته بخرند تا آنرا به عنوان امانت به من بسپارند تا با استفاده از آن مسافركشي نموده و هم من از بيكاري دربيايم و هم دو قِران سود نصيب آنها شود.
در همان هنگامي كه به همراه خانواده محترم مشغول شادي و پايكوبي بوديم ناگهان به ياد آوردم كه بنده اصلا رانندگي بلد نيستم! وقتي اين نكته را بر زبان راندم حركات موزون پدرم ناگهان متوقف شد و در همان حالي كه كمرش به سمت غرب و گردنش به سمت شرق متمايل شده بود خشكش زد زيرا تازه فهميده بود كه در خاندان ما هيچكسي رانندگي بلد نبوده! به هر حال با استفاده از خردِ جمعي تصميم بر آن شد تا با استفاده از پس انداز خانواده من را در كلاسهاي آموزش رانندگي ثبت نام كنند.
روز اول:
روز اول استرس عجيبي داشتم. وارد آموزشگاه شدم. منشي با حركت سر به من اشاره كرد تا پشت فرمان رنوي زردي كه جلوي آموزشگاه پارك شده بنشينم و منتظر شوم تا مربي ام بيايد. من كمي چاق و قد بلند بودم و رنو هم ماشين كوچكي بود به همين دليل كمي در آن معذب بودم. در همان حالي كه با صندلي و فرمان كلنجار ميرفتم ديدم كه يك آقاي تنومند كه شبيه هركول بود به سمت من مي آيد. نزديكتر كه شد از تعجب دهانم باز ماند. آن شخص كسي نبود جز آقاي رضازاده! در همان حالت بهتزدگي بودم كه آقاي رضازاده درب ماشين را باز كرد و براي سوار شدن تلاش نمود. خلاصه پس از چند دقيقه تلاش و با هزار ضرب و زور و كمك رهگذران ايشان سوار رنو شد ولي از آنجايي كه فضا براي هر دوي ما بسيار محدود بود نيمي از هيكل ورزشكاري ايشان روي گرده من سوار شد و چشمانم سياهي رفت. نفسهايم بدجوري به شماره افتاده بود ولي با اين حال خودم را كنترل كردم و به ايشان سلام دادم. در همان حالي كه صورتم به شيشه چسبيده بود پرسيدم:« بهتر نيست اين خودرو را با يك خودروي جادارتر تعويض نماييم!؟» كه ايشان با حالتي قاطعانه جواب داد:« نخير! اتفاقا الان فضا خيلي هم خوب و مناسب است!». آنقدر فشار وارده زياد بود كه حس ميكردم خودروي حامل ما شبيه كمپوت شده. با سختي فراوان و در حالي كه گوش چپ آقاي مربي زير بيني ام بود پرسيدم:« الان چه كار كنم استاد؟» جواب داد: « خوب حركت كن ديگه!» گفتم:« آخه من كه رانندگي بلد نيستم!» جواب داد:« مهم نيست! يكي دوبار كه استارت بزني ياد ميگيري!»
هنوز صحبت ايشان تمام نشده بود كه هر چهارتا لاستيك رنو تركيد و صندليها نيز شكست و رنو پهن زمين شد! دردِ شديدي را در استخوان لگنم حس ميكردم اما خودم را نباختم و از مربي پرسيدم كه حالا چه كنم؟ ايشان در حالي كه ميخنديد و سرش را به اطراف ميچرخاند گفت:« اگه واقعا راننده باشي ميتواني همينجوري هم ماشين را براني!» به ايشان گفتم كه استرس دارم و عقلم كار نميكند. آقاي مربي در همان حال از جيب كتش يك بطري آب معدني درآورد و تعارفم كرد. گفتم:« مادرم گفته كه از غريبه ها خوراكي نگيرم!» اما آقاي هركول اصرار كرد و گفت: «مربي ها به شاگردانشان محرم هستند پس اين آب رو بگير و بنوش!» در حالي كه دستم تقريبا له شده بود آنرا از زير بغل مربي خارج كردم. بطري را گرفتم و سر كشيدم.
پس از نوشيدن آب معدني احساس عجيبي در من پديد آمد و حس كردم كه انگار پشت تريلي نشسته ام و احساس قدرت بهم دست داد. با اينكه در همان جا ساكن ايستاده بوديم اما در همان حال توهم زدم كه شوماخر هستم و در پيستِ فرمول يك در حال حركت ميباشم!
بقيه ماجرا را يادم نيست. فقط وقتي چشمانم را گشودم خود را در بازداشتگاه يافتم. از افسر نگهبان جرمم را پرسيدم و ايشان جواب داد: « دوپينگ!» هرچه قدر گفتم كه من در طول عمرم حتي سيگار هم نكشيده ام به خرجش نرفت. گفتم تقصير من نبوده و شايد تقصير مربي ام بوده كه آب معدني فاسد شده به خورد من داده اما باز هم قبول نكردند. گفتم شايد فضاي محدود و فشاراتِ وارده و تعرق بيش از حد مربي باعثِ مسموم شدنم شده اما اين فرضيه را هم رد كردند و گفتند كه مربي ام اين قضيه را تكذيب كرده و حتي اضافه كردند كه از من نمونه گيري شده و در نمونه ام موادِ نيروزا مشاهده شده. گفتم آيا از مربي ام هم نمونه گرفته ايد؟ و جواب دادند:« ايشان سرشان شلوغ بود و به جاي ايشان از همكارشان نمونه گرفتيم كه نتيجه منفي بود!» به اين نتيجه رسيدم كه تقصير از من بوده كه حرف مادرم را گوش نكرده ام و يادم رفته بود كه نبايد از غريبه ها قاقالي لي قبول كنم!
به هر حال بنده را يك هفته از شركت در كلاسهاي تعليم رانندگي محروم كردند. در حالي كه مشغول سپري نمودن دوران محروميتم بودم متوجه شدم كه مربي ام براي خودش يك آموزشگاه رانندگي تاسيس كرده.
اين اولين خاطره من از اولين روزي بود كه در كلاس رانندگي شركت كردم. اگر اوضاع آب و هوا مساعد باشد در روزهاي آتي الباقي خاطراتم را نيز از اين كلاسها براي شما نقل خواهم نمود. پس فعلا اين جريان و من و آموزشگاه رانندگي ادامه دارد . . . !
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» (با تغيير نام رضازاده به هركول) به تاريخ 12/11/88

۵ نظر:

باز باران... گفت...

سلام
ايشون كه نور چشم تشريف دارن و مي تونن هر كار غير مجازي رو بصورت مجاز انجام بدن و بعدشم ارتقاء پست و مقام پيدا كنن.
خدا به داد كساني برسه كه از دست ايشون آب معدني نوش جان فرمودن!!!

sheida گفت...

با حال بود ولی انگار قضیه فراتر از دوپینگ بوده

ترازو گفت...

منم با نظر اولی موافقم

یهدا گفت...

آقا من اولین باری بود که از خواندن یک نوشته در کامپیوتر می خندیدم!
کلهم اهل و تبار خانه جمع شدند در اتاقم، فکر کردند توهم زده ام!!!

کازیمودو گفت...

سلام
ببین اینهمه بلا که به سرت میاد تقصیر خودته به جای رانندگی جرثقیل یه لباس گلمنگولی با رنگ جیغ می‌پوشیدی 4تا عروسک می‌گرفتی دستت می‌رفتی مجری برنامه کودک می‌شدی دیگه نهایتش مربی مهد کودک رو شاخش بود.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!