سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷

از تو دورم،دور

گاهی وقتا پیش میاد که حِسِّ خندیدن نداری ولی باید بخندی،اونم به حرفای صد تا یه غاز و خزعبل گوینده ای که حتی نگاه کردن بِهِش هم بَرات سخته!،ولی ادب حکم میکنه که بخندی!،میدونم این لحظه چرت ترین لحظۀ زیستِ هر آدمیه!.گاهی وقتا پیش میاد که حِسِّ خندیدن نداری ولی باید بخندونی،که البته این شَرف داره به هرچی صواب و هرچی حِسِّ دیگه اس!.این صورت به خودِ من نزدیکتره.انگار یه جور وظیفه اس،یه جور برداشتن غم از روی دوش بقیه،البته نه هر بقیه ای!.گاهی وقتا پیش میاد که هم دوست داری بخندی و هم بخندونی که این ملزم به داشتن دوستا و اطرافیان خوبه.این موقعیت خیلی کم پیش میاد،یعنی روزگار اجازشو کمتر میده.گاهی وقتا پیش میاد که دلت برای یه خندیدن دِبش له له میزنه ولی هیچ رفیقی نیست تا یه حالی بِهِت بده.میدونم تویی که میای تو این وبلاگ،اومدی یه نوشتۀ طنز بخونی تا یه بهانه ای برای خودت جور کنی که اگه بشه یه لبخندکی بزنی،ولی تو این پُست خبری از خنده نیست،شرمنده!.همین الان که دارم این پُست رو تایپ میکنم کلّی مطلب طنز و دری وری تو جیبمه ولی دست و دلم به تایپشون نمیره.اصلا حوصله ندارم.میدونی چرا؟،چون تو برزخم!.میدونم که حوصلۀ خوندن پُستای طویل و درازو ندارین ولی الان تنها چیزی که آرومم میکنه نوشتنه.پس بِهِم خُرده نگیر که مطلبم طولانیه!.تا چند وقت پیش تو دوزخ بودم،تو جهنم!.البته اصلا منظورم زندگی خصوصیم نیست،چون حداقل یه نفرو دارم که فضا رو برام تلطیف میکنه.منظورم عذابکده ایه که اسمش زندگی روتین و تکراریه.صبح برو سر کار و شب برگرد خونه،یه وقتایی یه کلاسی برو و بعضی وقتا یه ورزشکی بکن و یه کوفتی به شیکمت ببند و آخرشم برو خالیش کن،همین!.نه تفریحی،نه خوشگذرونی ای،نه کوفتی،نه زهرماری!.بعد از کلی دودوتا چهارتا کردن و سبک سنگین کردن خرج و مخارج و آمادن ملزومات و برنامه ریزی با دوستان،گفتیم یه حالی به خودمون بدیم و اومدیم سفر!.از دوزخ اومدیم به بهشت!.بهشتی که میگم از لحاظ مکانی نیست،برای من بهشت جاییه که پیش معشوقم باشم،پیش دوستای خوبم باشم.برای من بهشت اونجاییه که میبینم دوستام دارن حال میکنن و بالاخره فرصتی برای شاد بودن پیدا کردن و دارن صفا میکنن.بهشتِ با هم بودن.من این بهشتِ کوچیکمو به صدتا فردوس برین و باغ اِرم ترجیح میدم!.عاشق اون بی تکلفیهام،دلسپردۀ دردِدل کردنا و دردِدل شنفتنا.ولی وقتی هم که تو این بهشت هستی باز از یه چیزی میترسی.از این میترسی که میدونی این حال و هوای با صفا خیلی زود گذره.میدونی که باید غنیمت بشمریش.تو روزای آخر با هم بودن هم تمام تلاشتو میکنی تا این جشنوارۀ مصفّا و بی آلایش رو به هر ضرب و زوری که شده تمدیدش کنی ولی خودتم خوب میدونی که داری کاری عبث میکنی!.شاید اومدن دست خودت باشه ولی رفتن دیگه دست تو نیست!.وقتی همسفرات ازت جدا میشن خیلی پکر میشی،برای من که اینجوریه.کاری ندارم که کجاها رفتیم و چیا خوردیم،فقط به این فکر میکنم که چقدر از این با هم بودنها لذت بردم.وقتی از هم جدا میشین فقط خودت میمونی و خودت و یه بغل خاطره.اینقدر این جدا شدنا سخته که آرزو میکنی که ایکاش اصلا این با هم بودنا بهت خوش نمی گذشت تا راحت تر دل بکنی!!.الان تو برزخم.اصلا دقیقا مثل لحظۀ تدفین میمونه،مثل لحظۀ جدا شدن روح از بدن.همه دور سنگِ قبرت جمع میشن و تو یک لحظه همه ازت جدا میشن.تو میمونی و یه دنیا ترس و وحشت.تو برزخی ام که میدونم تا چند وقت دیگه میشه همون جهنم تکراری قبلی با همون عذابهای مکرّر،با همون سگدو زدنای آزمندانه برای یه پاپاسی پول گند و گه!،فقط اجازه داری روزی سه چهار ساعت پیش معشوقت بمونی.تو برزخی هستم که میدونم دیگه بهشتی حالا حالاها تو دورنماش نیست!.میدونی چیه؟،اصلا بهشت برای من شده مثل شیر یارانه ای!،زود تاریخ انقضاش میرسه!،تازه اونم باید به هزار دنگ و فنگ ردیفش کنی!.آخ که چقدر دلم تنگه برای با هم بودنا،برای دوستای خوب.آخ که چقدر سخته که میدونی وضع قراره از این بدتر هم بشه،قراره رفیقات ازت بیشتر دور بشن.قراره خیلی کمتر ببینیشون.قراره مصافتشون باهات طولانیتر بشه.آخ که چقدر تلخه وقتی از زبون عزیزانت میشنوی که میگن دیگه خسته شدم،میخوام از اینجا برم،اینجا جای من نیست،برای فلان کشور درخواست اقامت فرستادم.وای دارم دیوونه میشم.هرکسی رو که بهش دلبستگی داری میخواد بره!.قراره جهنم برات سوزانتر بشه.قراره فتیلۀ آتیشتو بیشتر بکشن بالا.آخ که چه نسل بی بهشتی هستیم ما!.مسیرمون فقط از دوزخ به برزخه و از برزخ به دوزخ.دیگه بهشت برامون مفهومی نداره.اون بهشتِ اصلی هم که خدا گفته اینجور که میگن ما توش سهمی نداریم!!.آخ که این غم نوستاژیک سپوخت مرا!.صدایی تو گوشم میپیچه و میگه:ستاره ها نهفته در آسمان ابری،دلم گرفته ای دوست،هوای گریه با من.......

۱ نظر:

الحان گفت...

گفتی احتمالاً حوصله خوندن این مطالب طولانی رو نداری و برای خوندن یه مطلب طنز اومدی اینجا.
البته برای خوندن مطلب طنز اومدم اینجا، ولی حوصله خوندن این مطلب رو داشتم. حتی می خوام بگم این مطلب رو بیشتر از بقیه مطالب دوست داشتم. هر چند که انگار کس دیگه ای دوستش نداشته و کامنت نذاشته.
شاید یکی از علت هایی که این مطلب رو دوست داشتم این باشه که کاملاً مرتبط با یکی از علائق زندگیمه.. روان شناسی. ولی مطمئناً یکی دیگه از دلائلش اینه که بر خلاف بقیه چیزهایی که نوشتی این مطلب واقعی بود. یه جورایی میشه گفت فقط همین یه مطلب بود که حس واقعیتو بیان می کرد.
مدت هاست که نظرم اینه که اکثر افرادی که بسیار شوخ هستن بسیار غمگینن، و متأسفانه روز به روز هم این دیدگاهم بیشتر تأیید میشه. خوب البته خیلی هم دور از ذهن نیست. طنز یه مکانیزم دفاعیه برای اینکه آدم به خودش! و دیگران بقبولونه که خوشحاله، در حالی که نیست.
نمی دونم تو حوصله داشتی این مطلب طولانی رو بخونی یا نه، ولی یه چیزی که بدجوری بهش اعتقاد دارم اینه که سرور 10 درصد به شرائط زندگی بستگی داره، 90 درصدش مربوط میشه به نگاه آدم به زندگی و مسائل زندگی.
همیشه مسرور باشی

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!