پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

آقاي «موكت بافان» و آموزش رانندگي!

پس از دومين روز آموزش به دليل بروز سر درد چند روزي به استراحت احتياج داشتم. بعد از اينكه سه روز در خانه به تجديد قوا پرداختم با انرژي مضاعف به سمت آموزشگاه رانندگي رهسپار شدم تا شايد اين بار بتوانم بر اندوخته هايم پيرامون علم رانندگي بيافزايم. در همان راهي كه به سمت آموزشگاه ختم ميشد مشغول پياده روي بودم كه پايم درون چاله رفت و پيچ خورد اما آنقدر فكرم مشغول بود كه متوجه درد قوزك پايم نشدم. وقتي به آموزشگاه رسيدم متوجه شدم كه در همين سه روز كلي نغييرات در حياط آنجا به وجود آمده و چند دستگاه لوازم بدنسازي از همان هايي كه در پاركها وجود دارد در محوطه نصب شده. هميشه دوست داشتم تا بفهمم چرا مسئولين اينقدر به عضلاني شدن مردم علاقه مندند! منشي آموزشگاه در حالي كه مشغول تقويت عضلات سرشانه اش بود و به خودش آمپول ميزد به من اشاره كرد تا سر جايم منتظر مربي بمانم. در دو جلسه قبل چيز دندانگيري پيرامون رانندگي نياموخته بودم و به همين دليل استرسم مضاعف شده بود. غرق در افكارم بودم كه دستي بر شانه ام خورد. به پشت سرم نگاهي انداختم و از ديدن چهره خنده رويي كه مقابلم ايستاده بود يكه خوردم. خودش بود! آقاي «موكت بافان»! به دليل سابقه اي كه از ايشان سراغ داشتم سريع خودم را جمع و جور كردم و دستي به موهايم كه كمي سيخ ايستاده بود كشيدم و تمام دكمه هاي پيراهنم را بستم! حتي چيزي نمانده بود كه به ياد دوران سربازي به صورت نظامي به ايشان احترام بگذارم! مربي بدون اينكه چيزي بگويد اشاره كرد تا سوار وسيله نقليه اي كه گوشه حياط پارك بود بشوم. نگاهي به گوشه حياط انداختم و فقط يك دستگاه موتور سيكلت ديدم. آقاي موكت بافان كنار موتور ايستاد و منتظر شد تا سوار شوم. با حالتي بهتزده سوار موتور شدم و متوجه شدم كه ايشان نيز ترك آن سوار شد و دستانش را به دور كمرم حلقه نمود. در همان حالي كه مشغول گذاشتن كلاه ايمني بر روي سرش بود گفت:«آتيش كن بريم!» گفتم:«ببخشيد جناب! فكر كنم اشتباهي رخ داده. بنده قرار بود كه با اتومبيل رانندگي كنم نه با موتور» ايشان لبخندي حواله ام داد و گفت:«من هم وقتي ميخواستم پشت فرمان هواپيما بنشينم همين حس را داشتم. ولي در كل تمام وسايل نقليه سر و ته يك كرباس هستند» و سپس نگاهي پُر معني به سمت درختكاريها و چمن هاي حياط انداخت!! نمي دانم چرا ناگهان برآشفت و گفت:«تو انگار خيلي پرتي! الان ساعت اوج ترافيكه! موتور بهتره! دِ برو ديگه!» گفتم من اصلا موتورسواري بلد نيستم. جواب داد:«پس با پاهايت موتور را بران!» در همان حالي كه با مشقت فراوان و با استفاده از نيروي پاهايم موتورسيكلت را مي راندم آقاي موكت بافان آهي كشيد و گفت:«برو سمت تونل توحيد!» پس از چند دقيقه انگار كه تازه يادش آمده بايد به من رانندگي ياد بدهد گفت:«يك راننده خوب هميشه يك خلبان خوب هم هست! هميشه بايد شش دانگ حواست به روبرو باشد! فقط روبرو! هميشه بايد حرف كاپيتان و برج مراقبت را گوش كني تا سقوط نكني!» و اضافه نمود:«حالا كمي پاهايت را تندتر حركت بده و سعي كن تِيك آف خوبي داشته باشي! البته قبل از حركت بايد از برج مراقبت اجازه پرواز را بگيري وگرنه ممكن است اوضاع خطري شود!» گفتم:«ببخشيد كاپيتان! ممكن است چند ساعت طول بكشد تا به مقصد برسيم. بهتر نيست با مترو برويم؟» اين را كه گفتم انگار نمك به زخم ايشان پاشيدم زيرا آه عميقي كشيد و گفت:«اولا مترو شلوغ است. ثانيا كدام مترو؟ كدام بودجه؟ كدام كشك؟ من تا تكليف صاحبش مشخص نشود كاري به كارش ندارم!» پس از لحظاتي كه در سكوت گذشت كاپيتان انگشت سبابه اش را در امتداد صورتم گرفت و به برج ميلاد اشاره كرد و گفت:«اين وقتي تحويل من شد شبيه تيربرق بود! اما ببين چقدر خوب بلند شده! آدم وقتي قد و قامتش را ميبيند كيف ميكند!» در دلم گفتم خدا كند كه استقامتش هم خوب باشد! در حين همين مكالمات به تابلوي ورود ممنوع رسيديم. ايشان به بنده يادآوري كرد كه اين تابلو فقط براي عوام كاربرد دارد و گفت:«يك راننده زبده نبايد به اين تابلو توجه كند و بايد به هر زمينه اي ورود كند حتي اگر در آن تخصص نداشته باشد! يك راننده خوب يكروز ميتواند آرايشگر باشد يكروز كله پز و يكروز ديگر مدير كل! همه اينها منوط به اين است كه شما به هر جايي سرك بكشي و خودت را نخود هر آش كني! اينطوري بيشتر توي چشم هستي و اگر قرار شد تا در انتخابات يا چيز ديگري شركت كني آدم شناخته شده اي هستي!» متوجه شدم وقتي كاپيتان كلمه انتخابات را بر زبان آورد چند آه عميق كشيد و سرش را روي شانه هايم گذاشت. احساس كردم به افقهاي دور خيره شده و حتي شنيدم كه زير لب گفت:«درد هجري كشيده ام كه مپرس!»
وقتي به تونل توحيد رسيديم شب شده بود. برگشتم و گفتم:«كاپيتان خيلي دير رسيديم. تونل شبها تعطيل است! راستي وقتي تونل تعطيل است مردم از كجا عبور كنند؟» در حالي كه به پهناي صورت اشك ميريخت و به تونل خيره شده بود و در همان حال كلاه ايمني مخصوص معدن را بر سرش ميگذاشت گفت:«من خودم تعطيلش كردم. مردم هم ميتوانند از همان راهي كه قبلا عبور مي كردند حركت كنند! اين تونل مثل فرزندم است مثل يك تابلوي نقاشي است! خيلي برايش خون دل خوردم. شبها تعطيلش ميكنم تا ديرتر خراب بشود! آخر هنوز آب بندي نشده و چند تا از پيچ و مهره هايش هم شل و ول است! خودم هر شب به اينجا مي آيم و ديواره هايش را ناز ميكنم و با تونل كوچولويم حرف ميزنم! وقتي شنيدم روز اول افتتاح درون تونل تصادف شده چهار ستون بدنم لرزيد. گفتم نكند خدايي نكرده به ديواره اش خط و خش افتاده باشد! اما چون درست نيست كه آدم عاقل تنهايي وارد تونل شود هر شب با يكي از شاگردانم اينجا ميايم!» پرسيدم:«راستي از بقيه پروژه ها چه خبر؟» كاپيتان با حالتي عصبي جواب داد:«ديگه داري پُر رو ميشي! من جواب پُر رو ها رو نميدم! زود از جلوي چشمام دور شو!» همانجا بود كه متوجه شدم ايشان فقط جلوي جمع با آدم مهربان است اما در تنهايي و در ميان خودي ها آدم را در حد سوسك تحقير ميكند و رفتارش آدم را ياد يكي از همكارانش مي اندازد! در حال خروج از تونل بودم كه متوجه شدم كاپيتان سوار موتور شد و گازش را گرفت و رفت. نميدانم چرا احساس كردم ايشان به سمت خيابان دولت ميرود شايد دليلش بر مي گردد به همان قضيه ورود ممنوع و اينها! كمي كه راه رفتم تازه متوجه درد قوزك پايم شدم و لنگان لنگان به سمت خانه رفتم و در دلم به آن چاله بد و بيراه گفتم! امروز هم از رانندگي چيزي ياد نگرفتم ولي اين را فهميدم كه آدم در هر جايي كه باشد بايد حفظ ظاهر كند تا بتواند به روياهايش برسد!
اين داستان هنوز ادامه دارد. . . !
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 14/11/88

۱ نظر:

yahda گفت...

حسن آقای غلامعلی فرد یک لطفی بکن حداقل در وبلاگت اسم این جنابان را بنویس!
والا من مشکل دارم با شناسایی اینها!
خوب چه کنم، گیرایی ام پایین است!

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!