شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

قذافي و آموزش رانندگي!

اگر يادتان باشد روز سوم آموزش قوزك پايم آسيب ديد به همين دليل چند روزي را به اجبار در خانه ماندم تا درد پايم كمي تسكين يابد. مجبور شده بودم قوزكم را با زردچوبه و زرده تخم مرغ ببندم و همين نكته سبب شده بود تا ساق پايم بالكل زرد رنگ شود. پس از پشت سر گذاشتن دوران نقاهت دوباره شال و كلاه كردم و عازم آموزشگاه رانندگي شدم. وقتي وارد آموزشگاه شدم به منظره عجيبي برخوردم. در كل محوطه آموزشگاه و اتاق هايش خيمه برپا نموده بودند. آن هم چه خيمه هايي! خيمه هايي كه با فرش هاي قيمتي مفروش شده بودند و مملو از مبل ها و لوازم گرانبها بودند.
منشي آموزشگاه در حالي كه قليان مي كشيد اشاره كرد منتظر بمانم تا مربي ام بيايد. در همان حالي كه مجذوب محيط اطرافم شده بودم صداي سرفه اي از پشت سرم شنيدم. وقتي به سمت صدا چرخيدم كف كردم! چيزي نمانده بود همانجا وسط خيمه از هوش بروم. شخصي كه با ابهت رو به رويم ايستاده بود و سينه اش را سپر كرده بود كسي نبود جز « سرهنگ قذافي»!
آقاي قذافي با چشماني ترسناك مرا نگريست و با لهجه اي عربي گفت: «دنبالم بيا اي رعيت!» از اينكه فارسي را به خوبي تلفظ مينمود تعجبي نكردم زيرا زبان ما فرق چنداني با زبان آنها ندارد ولي با اين حال با ترس و لرز به دنبالش راه افتادم تا به يك خودرو نيسان وانت رسيديم. نهيب زد كه سوار شوم و خودش هم به سمت پشت وانت رفت. وقتي ديدم كه پشت وانت هم خيمه زده اند نزديك بود از شدت تعجب چشمانم سياهي رود و فشارم بيافتد!
آقاي قذافي وارد چادرش شد و من هم تك و تنها جلوي وانت نشستم. در آينه قسمتي از داخل خيمه معلوم بود و ديدم كه جناب سرهنگ روي مبل نشسته و چند نديمه بادش ميزنند و گماشته اي هم برايش ماالشعير مي ريزد! سرهنگ از داخل چادر سرش را به من نزديك كرد و گفت:«تحرك الي ايالات المتحده الآفريقا!» (يعني به سمت ايالات متحده آفريقا حركت كن!) گفتم:«منظورتان همان ميدان آفريقاي خودمان است؟» جواب داد: «نعم! ميدان ايالات متحده آفريقا!» گفتم:«ولي استاد! من رانندگي بلد نيستم!» با چشماني خونبار به من خيره شد و فرياد زد: « اي خيره سر! ماذا استاد؟!(استاد چيه!؟) من شاه شاهان هستم! افهم؟!(فهميدي!؟)» با حالتي ترسان و لرزان سرم را به نشانه تاييد تكان دادم. آقاي سرهنگ گفت:« حداقل ذلك(آن) دنده را خلاص كن و حواست به فرمان باشد!!» ديدم كه با اشاره جناب سرهنگ چند نفر بَرده سفيد پوست به پشت وانت رفتند و شروع كردند به هُل دادن!من هم فرمان را محكم در دستانم مي فشردم و آن را در جهاتي كه مربي ام فرمان ميداد مي چرخاندم.
تا آن لحظه آقاي قذافي با پيژامه راه راه و عرقگير ركابي خردلي در خيمه اش نشسته بود اما وقتي مسافتي به قاعده چند متر را پيموديم متوجه شدم كه ايشان لباسهايشان را تعويض نموده و البسه جديد به تن كرده. وقتي متوجه نگاهم شد با حالتي عشوه گرانه گفت:«خوب شدم الان؟» با اينكه از سليقه و طرز لباس پوشيدنش چندشم شده بود گفتم:«واي چقدر ناز شدين شما! اين لباس چقدر برازنده تان است! صورتي خيلي بهتون مياد! مخصوصا اون خال خالي هاي نارنجيش!» وقتي سرهنگ نظر من را در مورد لباسش شنيد لبخندي از سر رضايت زد و با نخوت روي مبل نشست. همانطور كه از توي آيينه زاغ سياهش را چوب ميزدم متوجه شدم كه كيف لوازم آرايشش را روي ميز توالت گذاشت و مشغول آرايش كردن خودش شد! حال تهوع بهم دست داده بود با اين حال به دليل ترس زياد خودم را كنترل كردم. چيزي از آرايشش نگذشته بود كه سرش را داخل كابين كرد و گفت:« اِوا . . .التراب علي راسي(يعني خاك بر سرم!)» و با حالتي دستپاچه دوباره گفت:« بنكيك(پن كيك!) و سرمه ام تمام شده! مقابل يك مغازه لوازم آرايشي بهداشتي توقف كن!»
امر ايشان را اجابت نمودم و وقتي به فروشگاه مورد نظر ايشان رسيديم با اشاره به بَِرده ها فهماندم كه ديگر هُل ندهند! متوجه شدم يكي از نديمه ها وارد فروشگاه شد و پس از مدتي با انواع و اقسام لوازم بزك دوزك به خيمه پشت وانت مراجعت نمود. خودم را خيلي كنترل كردم تا جلوي خنده را بگيرم وگرنه سرم به باد ميرفت. دوباره برده ها مشغول هل دادن شدند و من هم حواسم را متوجه فرمان نمودم. همان جا بود كه پي بردم جناب سرهنگ لباسش را با نوع آرايشش سِت ميكند نه بالعكس!
هنوز مسافتي طي نكرده بوديم كه فهميدم مربي دوباره لباسهايش را تعويض كرده و اينبار يك كُت زرد و يك شلوار قرمز پوشيده و روي كتش هم يك شنل بنفش انداخته بود و همانطور كه نديمه ها برايش چنگ مي نواختند به خودش سرخاب و سفيداب مي ماليد! به دليل اينكه هنوز قوزك پايم كاملا خوب نشده بود مجبور شده بودم تا دمپايي به پا كنم. اينبار وقتي جناب سرهنگ سرش را وارد كابين كرد به پايم زُل زد و پرسيد:«آهاي شباب! جرا(چرا!) اقدامت(پاهايت) به لون(رنگ) زرد در آمده! هذا مُد الجديد!؟(آيا اين مُدِ جديده!؟)» من هم كه شيطنتم گل كرده بود خودم را از تك و تا نيانداختم و جواب مثبت دادم. از داخل آيينه ديدم كه مربي مشغول رنگ نمودن ساق پايش شده و به آن رنگ زرد مي مالد!
وقتي رنگ زدن پايش تمام شد مرا صدا نمود و از داخل آيينه پايش را نشانم داد و پرسيد:«خوبه؟ بهم مياد؟» در حالي كه قند توي دلم آب ميشد جواب دادم:«عاليه شاه شاهان! چقدر هم به چشماتون مياد!»و برق رضايت را در چشمانش ديدم. همان طور كه مشغول حركت بوديم موبايل سرهنگ زنگ خورد. آقاي قذافي موبايلش را در در حالت اسپيكر(آيفون) قرار داد به نحوي كه حتي من هم صداي شخص آن سوي خط را ميشنيدم. صدا از آن سوي خط گفت:«سلام سرهنگ! پس فردا نوبت نشست سالانه اعضاي سازمان ملل است! جان مادرت يكي دو دست كت و شلوار با كلاس بخر و آن موهاي فرفري ات را هم كوتاه كن! اين اروپايي ها عقلشان به چشمشان است! آبدارچي سازمان ملل هم كلي بابت كاغذ پاره هايي كه آنجا ريختي از دستت شاكي است! از الان همه غصه شان گرفته كه چطوري نطق هاي طولاني ات را تحمل كنند! تو را به خدا اينقدر آبروي ما را نبر!» آقاي قذافي متوجه خنده هاي من شد و دستور داد تا افرادش يك گوشمالي درست و حسابي بهم بدهند. پس از اينكه كتك مفصلي خوردم با حالتي افتان و خيزان خود را به خانه رساندم و به دهانم كه بي موقع باز شده بود لعنت فرستادم!
باز هم ادامه دارد!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 15/11/88

۲ نظر:

نگار گفت...

سلام با اجازه لینک شدید

دیوونه گفت...

از اینجور آدما غیر از این نمیشه انتظاری داشت.متاسفانه قدرت همه چیز آدم رو عوض میکنه

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!