دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

آقاي صندليان* و آموزش رانندگي!

پس از كتك مفصلي كه از محافظان آقاي قذافي خوردم تا چند روز كنج خانه افتاده بودم و درد ميكشيدم. ديگر حساب روزها از دستم در رفته بود. نميدانم چند روز بعد بود كه دوباره به سمت آموزشگاه رفتم ولي دقيقا به ياد دارم وقتي وارد آموزشگاه شدم صحنه هاي تازه اي ديدم. مثلا ديدم كه چمن هاي داخل حياط به زردي گراييده و در قسمتهايي هم دچار كچلي شده بودند. اكثر نورافكن ها و حتي سرويسهاي بهداشتي آموزشگاه از كار افتاده بودند. حتي نماي ساختمان نيز شبيه استاديوم هايي شده بود كه نيمه كاره مانده اند‍! قبل از ورود به آموزشگاه مجبور شدم از آبدارچي آنجا بليط بخرم اما ايشان گفت كه اين بليطها مخصوص فروش در بازار سياه هستند و به همين دليل بليط دويست توماني را بيست هزار تومان با من حساب كرد. وارد جايگاه كه شدم (يعني روي داربستها!) نگاهم به اسكوربردي كه روي پشت بام نصب شده بود افتاد. بر روي اسكوربرد تصوير منشي آموزشگاه را ديدم و در حالي كه مشغول باد زدن ذغالهاي منقل بود (انگار ميخواست جوجه كباب بپزد!) به من اشاره كرد تا منتظر مربي ام بمانم! پس از مدتي گرماي بازدم كسي را پشت گردنم احساس كردم. وقتي برگشتم صورتم با صورت يك نفر شتر كه مشغول نشخوار كردن بود تقابل نمود! چيزي نمانده بود كه غالب تهي نموده و آنفاركتوس بزنم اما بر خودم مسلط شدم و ديدم كسي بر روي شتر نشسته و به من لبخند ميزند. آقاي «صندليان» را زود شناختم! ايشان دستم را گرفت و كمكم كرد تا سوار شتر بشوم. در حالي كه خودم را بر روي كوهان جابجا مي نمودم گفتم:«اين حيوان زبان بسته انگار زيادي پير است و ممكن است زير اين بار محن كمر خم كند!» جواب داد:«نترس پهلوان! اوضاع تحت كنترل است!» سپس افسار مَركب را به دستانم داد و خودش كمي پشت سر من دولا دولا نشست به نحوي كه گويي پشت سر من پنهان شده بود! گفتم:«ولي من آمده ام رانندگي بياموزم نه شتر سواري!» گفت:«اگر دست من بود كه همين شتر را هم برايت نمي آوردم و براي صرفه جويي مجبورت ميكردم تا پا به پاي من بدوي!» پرسيدم چرا؟ و پاسخ داد:«من خوشم ميايد كه از علوم و فنون عهد تير و كمان بهره ببرم! اصلا دوست دارم اگر چيزي تحويلم ميدهند با استفاده از روشهاي سنتي و بدون به كارگيري تكنولوژي و اينجور خزعبلات شكوفايش نمايم!» پرسيدم:«حالا چه كنم؟» ايشان در حالي كه با موبايلش شماره اي ميگرفت گفت:«صبر كن تا از رييسم كسب اجازه نمايم البته فقط به رسم ادب!» بعد در حالي كه گوشي را به گوشش چسبانيده بود و قربان صدقه رييسش ميرفت اشاره كرد كه حركت كنم. اما از آنجايي كه چيزي از علم شتر سواري نمي دانستم منتظر ماندم تا تلفن ايشان تمام شود بلكه چيزي يادم دهد! ايشان وقتي ديد كه دستورش را اجرا ننموده ام كلي از رييسش معذرت خواهي نمود و گفت:«تصدقتان! گوشي!» و رو به من گفت:«پس چرا نميري؟» گفتم:«منتظرم تلفن شما تمام شود!» ايشان با رنگي پريده گفت:«من تا پايان آموزش با جناب رييس در تماس هستم!» سپس با دستش ضربه اي به پشت شتر زد و هي هي كنان حيوان را وادار به حركت نمود! در حالي كه فرمان شتر(افسار!) در دستانم بود منتظر دستورات بعدي ماندم. مربي براي هر حركتي ابتدا از رييسش رخصت ميگرفت به نحوي كه حس كردم ايشان فقط به صورت نمادين مربي من است و انگار شخص ديگري مرا آموزش ميدهد! همانگونه كه آهسته آهسته طي طريق مي نموديم مربي شروع كرد از افتخارتش تعريف كردن. در همان موقع متوجه شدم كه شتر بيچاره كف به دهان آورده و مشغول ماغ كشيدن است. خيلي دلم به حالش مي سوخت و از اينكه باعث عذاب آن زبان بسته شده بودم به خودم لعنت مي فرستادم. در همان اثني حيوان بدبخت ناگهان ايستاد و پاهايش به لرزه افتاد. با نگراني به مربي گفتم:«ببخشيد استاد!» كه پريد ميان حرفم و در حالي كه دستش را روي گوشي گذاشته بود تا صدايش به آن سوي خط نرود گفت:«به من نگو استاد! به من بگو رييس!» گفتم چشم و اضافه كردم:«اين زبان بسته ديگر ياراي حركت ندارد» ايشان در حالي كه مثلا مشغول برآورد موقعيت بود از رييسش كسب تكليف كرد. بعد در حالي كه انگار چيزي كشف كرده و يا لااقل اينگونه وانمود ميكرد كه چيزي كشف نموده بشكني زد و گفت:«چاره اش يك مسابقه تداركاتي است!» و سريع از جيب كتش يك لاكپشت ريغو و مُردني در آورد و آن را در كنار پاهاي شتر روي زمين گذاشت و گفت:«اين لاكپشت جزو سريعترين و باهوش ترين حيوانات روي زمين است و مي تواند حريف چغر و قدري براي شتر ما باشد!». لاكپشت خيلي ناز داشت و آنقدر التماسش كرديم و كاهو و دلار و اينها نشانش داديم تا حاضر شد سرش را از لاكش خارج نموده و حركت كند! پس از چند ساعت لاكپشت كلي از ما جلو افتاده بود! آقاي صندليان هم در حالي كه با رييسش چت ميكرد و چاره جويي مينمود مدام با لگد شتر را وادار به حركت مي كرد! ايشان در حالي كه لبخند آب زير كاهانه اي ميزد گفت:«عجب موقعيت توپي!» بعد با آن يكي موبايلش با شخصي به نام «شيركُش!» تماس گرفت و از ايشان دعوت كرد تا براي كشيدن افسار شتر به آنجا بيايد و قراردادي نجومي امضا كند! سپس مشغول دادن گزارش به رييسش شد وگفت:«جناب رييس! حله! طرف گول خورد! تا اون باشه واسه ما شاخ نشه و نره با غريبه ها مصاحبه كنه!» چيزي نگذشته بود كه آقاي شيركُش به ما رسيد و با خوشحالي افسار شتر را گرفت و كشيد! به هزار ضرب و زور به نزديكيهاي لاكپشت رسيده بوديم كه ناگهان شتر بيچاره رَم كرد و شيركُش بيچاره را زير دست و پايش له نمود! از ترس نفسم بند آمده بود اما آقاي صندليان در حالي كه قند توي دلش ْآب ميشد مشغول شرح دادن ماجرا براي رييسش بود! ثانيه اي بعد شتر بيچاره بُكسُواد كرد و نقش زمين شد اما آقاي صندليان به روي خودش نياورد و بابت اينكه توانسته بوديم با فاصله اي چند صد كيلومتري از لاكپشت به مقام دومي برسيم بهم تبريك گفت و قول داد كه در آينده نزديك ميتوانيم با فاصله كمتري از لاكپشت به مقام دومي برسيم!! با عصبانيت گفتم:«شما اصلا استقلال كاري نداري!» اما ايشان با خونسردي تمام خودش را به آن راه زد و گفت:«من استقلال كامل دارم ولي از خرد جمعي هم استفاده ميكنم! حالا اين وسط ممكن است يك نفر خرَدَش به خِرَد بقيه بچربد! چه ربطي به استقلال كاري دارد!» در همين بين از طرف فدراسيون شتر سواران اخطاريه آوردند و تهديد نموده بودند كه شترهايمان را تعليق مي كنند! اما آقاي صندليان نامه را كناري پرت كرد و گفت:«برو بابا!» و بعد دوباره مجيزگويي رييسش را از سر گرفت. خلاصه آن روز با اعصابي داغان به خانه بازگشتم و از پر رويي بعضي ها به تنگ آمده بودم! همان موقع به اين نتيجه رسيدم اينكه مي گويند شتر سواري دولا دولا نميشود كاملا حرف بي اساسي است و آموختم كه تمام مزه شتر سواري به همان دولا دولا بودنش است!!
*صندليان: صندل+يان- صندلي+آن!
با پُر رويي تمام هنوز ادامه دارد . . . .!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتي» به تاريخ 18/11/88

۳ نظر:

ناشناس گفت...

دکتر جون، ایندفه اور دوز کردی!

شاغلام بازيافت شده گفت...

شاغلام گفت !
چرا مارو لينك نمي كني؟

شاغلام بازيافت شده گفت...

شاغلام همچنين ادامه داد:
شتر سواري دولا دولا نمي شود.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!