سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

از طرف آموزشگاه رانندگی به اردو می‌رویم!

نوشته‌ای که در ادامه میخوانید یکی از متعدد نوشته‌هایی است که بالکل دچار سانسور شد و کمپلت از روزنامه حذف گردید. این مطلب را تقدیم می‌کنم به: 1-تمام دوستانی که در این مدت به بنده لطف داشتند. 2-به برخی از همکارانم که در اردو به‌سر میبرند و نمی‌توانند این وبلاگ را بخوانند! 3-و به آن دوستانی که بعضاً با فحش‌ها و لیچارهایشان بنده‌نوارزی فرمودند و به ما انرژی دادند!
××××××××××××××××××××
حول و حوش ساعت 3 نصفه شب بود كه تلفن خانه‌مان زنگ خورد. سكندری‌خوران و نامتعادل خود را به تلفن رساندم و گوشی را برداشتم. قبل از اينكه لب از لب باز كنم صدايی خشدار از آن سوی خط گفت: «چی زدی!؟» گفتم: «جان!؟» گفت: «از حال نامتعادلت پيداست كه چيزی زده‌ای! اعتراف كن!» با حالی آشفته گفتم: «به جان مادرم چيزی نزدم! فقط خواب بودم!» گفت: «همه اولش همينو ميگن! به هرحال ميرم سر اصل مطلب! امروز به كلاس رانندگی نرو! ما خودمان برای تعليماتت ماشين ميفرستيم درب منزلتان! بدو بيا دم در!» و بعد تماس قطع شد. نميدانستم به دليل اينكه از خواب ناز بيدار شده بودم بايد عصبانی باشم و يا از بابت خدمات آموزشگاه پيرامون تكريم ارباب رجوع خوشحال! لباسهايم را پوشيدم و ناشتا از خانه خارج شدم. يك خودروی ون مشكی و يك خاور سياه‌رنگ جلوی درب منزلمان توقف نموده بودند. منشی آموزشگاه را كه پشت فرمان ون بود شناختم و با اشاره‌اش سوار خودرو شدم. تا آمدم به جناب منشی كه كت و شلوار مشكی پوشيده بود سلامی عرض كنم صدايی از پشت سرم گفت: «برنگرد! هرچی ميپرسم مو به مو جواب بده!» با ترس گفتم: «چشم!» صدا پرسيد: «اعتراف كن!» گفتم: «به چی؟!» گفت: «تو انگار قصدِ همكاری نداری! با زبون خوش اعتراف كن كه چرا هنوز رانندگي ياد نگرفته‌ای!؟ چرا اينقدر خنگ بازی در مياری!؟» گفتم: «بنده به صورت مادرزادی كند ذهن هستم!» صدا با تحكم گفت: «دروغ ميگی! ما تمام سوابقت را از مهد كودك تا دانشگاه بررسی كرديم و متوجه شديم كه جزو شاگردان خرخوان كلاس بوده‌ای!» تا خواستم جوابی بدهم صاحب صدا دوباره گفت: «ما حدس ميزنيم كه تو با استفاده از پوشش ياد گرفتن رانندگی از طرف آموزشگاه‌های رقيب استخدام شدی تا در سيستم مديريت آموزشگاهِ ما خلل وارد كنی! اعتراف كن!» قلبم به شدت ميزد و سردی عجيبی در پاهايم احساس ميكردم با اين حال جواب دادم: «ولی تقصير من نيست كه هنوز رانندگی نياموخته‌ام! تقصير مربی‌هايم است! در اين مدت تمام آنها از زير آموزش من شانه خالی كردند و به كار خودشان رسيدند و از من استفاده ابزاری نمودند!» صدای پشت سرم با لحن پيروزمندانه‌ای گفت: «پس اعتراف ميكنی كه مشغول سياه‌نمايی هستی و به مربيانت انگ ناكارآمدی می‌چسبانی!» بدجوری آچمز شده بودم و يارای سخن گفتن نداشتم. صدای پشت سرم به راننده دستور توقف داد و از چند جوانی كه آنجا ايستاده بودند پرسيد: «شما تا حالا توی فلان آموزشگاهِ رانندگی بودين؟ البته عكستون اينجاست! واسه چی اينجا ايستادين؟!» جوانها گفتند: «به شما چه مربوط؟!» بعد متوجه شدم كه جوانان مذكور را با سلام و صلوات (كور شم اگه دروغ بگم!) سوار خاور كردند. صدای پشت سرم از پسر بچه‌ای كه مشغول فال فروختن بود پرسيد: «چيكار ميكنی بچه؟» پسرك گفت: «فال ميفروشم!» صدا گفت: «چشمم روشن! تشويش اذهان عمومی بر عليه آموزشگاه رانندگی با استفاده از فال‌های آلوده!» پسرك هم سوار خاور شد. اين بار جلوی يكی از دفاتر روزنامه‌ها متوقف شديم و ديدم كه چند نفر از كاركنان آنجا را هلهله‌كنان و شاباش‌ريزان بدرقه ميكنند و برايشان اسپند دود می‌دهند تا سوار خاور شوند! منشی آموزشگاه كه در حال رانندگی بود از صاحب صدا پرسيد:«ببخشيد قربان! خاور پُر شده! اجازه می‌فرماييد تقاضای خاور كمكی نماييم؟» صدا موافقت كرد و چندی نگذشت كه بر تعداد خاورهای پشت سرمان افزوده شد. با حالتی گيج و منگ از صدا پرسدم: «دليل اين كارها چيست؟» صدا با عصبانيت جواب داد: «اينجا من سوال ميكنم نه تو! اما براي اينكه حقوق بشريتت رعايت شود و بدانی كه ما هم ميدانيم دانستن حق توست ولی بايد كنترل شده باشد و اين حرفها به تو می‌گويم كه ما از طرف آموزشگاه ماموريت داريم تا شاگردان و برخي ديگر از افراد را به اردوی علمی تفريحی ببريم! تو را هم با خودمان به اردو ميبريم تا رانندگی كردن يادت بيايد!» پس از شنيدن اين جواب خيالم كمی راحت شد و به ياد اردوهای دوران مدرسه افتادم. پس از چند ساعت راه پيمودن به درب بزرگی رسيديم. پس از باز شدن درب وارد محوطه شديم. به دستور صاحب صدا من و بقيه خاورسواران از ماشينها پياده شديم و به سمت استخر و سونای اردوگاه رهسپار گشتيم. به منشی گفتم: «لااقل به ما گفتين كه جريان چيست و ما با خودمان مايو و دماغ‌گير و حوله می‌آورديم!» منشی گفت: «مايو را ما خودمان ميدهيم و حوله هم لازم نيست و خودت خشك ميشوی و دماغ گيری‌اش هم زحمت دوستان است!» وقتی به استخر رسيديم ديدم كه جای سوزن انداختن نداشت و مملو از شناگران بود! ابتدا ما را به اتاق ماساژ بردند. جای شما خالی! عجب ماساژورهای زبده‌ای آنجا بودند. آنقدر خوب آدم را ماساژ ميدادند كه احساس ميكردم تبديل به خمير نان بربری شده‌ام! حال مبسوطی از ماساژها برده بودم ولی با اينحال توان حركت نداشتم. با كمك چند نفر از پرسنل زحمتكش آنجا به درون جكوزی پرتاب شدم. عجب جكوزی‌ای بود لامذهب! فقط كمی آتش زيرش زياد بود و بيش از حد غُل ميزد با اين حال تمام سلولهای بدنم را مورد عنايت قرار داد! پس از جكوزی نوبت به شنا در قسمت عميق استخر رسيد. اعتراض كردم و گفتم: «من نه رانندگی بلدم نه شنا!» اما پرسنل آنجا با سعه صدر برايم توضيح دادند كه شنا كردن امری است غريضی و نياز به آموزش ندارد و با شوخی گفتند: «تو كه توی آموزشگاه خوب زيرآبی ميرفتی ناقلا!» وقتی به قسمت عميق استخر هدايت شدم طعم بدی در دهانم احساس كردم. پرسيدم: «شما مگر آب استخر را با كلر ضدعفونی نمی‌كنيد؟» جواب دادند: «كلر خيلی سوسول بازيه! به جاش از اسيد سولفوريك و اِتِر استفاده ميكنيم!» در همان حالی كه مشغول شالاپ شولوپ و دست و پا زدن بودم به لُنگِ يكی از شناگران چنگ انداختم تا غرق نشوم. با كمك ايشان كمی نفس تازه كردم. تا نگاهش كردم سريع شناختمش. يكی از مربيان قديمی آموزشگاه بود! با تعجب پرسدم:«شما را هم آورده‌اند اردو؟!» ايشان با لبخند جواب داد: «مگه ما دل نداريم!؟ اصلا اينروزها همه را ميبرند اردو تا علم ياد بگيرند و تفريح كنند!» پس از همصحبتی با ايشان چند نفر از نجات غريق‌ها سر شوخی را با ما باز كردند و اقدام به آب دادنمان نمودند و كلی دور هم خنديديم و صفا كرديم! چند روزی كه گذشت احساس ميكردم شُش‌هايم تبديل به آبشُش شده و خودم هم به انسانی دوزيست تغيير كاربری داده‌ام! خلاصه پس از چند روز آب‌تنی به تمام اقداماتی كه عليه آموزشگاه قرار بود انجام دهم اعتراف كردم و قول دادم تا حواسم را بیشتر جمع نمايم و زودتر رانندگی را ياد بگيرم! در آخر هم با كمك فاميل و آشنايان توانستم صورت حساب چند صد ميليونی اردوگاه علمی تفريحی را صاف نمايم و دوباره به آغوش گرم خانواده بازگشتم!
با اينكه آب توی گوشمان رفته ولی ادامه دارد!

۷ نظر:

ناشناس گفت...

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد.
خيلي وقته وبلاگتو مي خونم. حالا جدي جدي تاحالا اردو رفتي يا نه؟! البته اردو علمي كه نميشه گفت، بيشتر بدنسازي و شادكردن روح و روان آدميه!
درهرصورت همون كه گفتم:
تنت به ناز ماساژ توپ نيازمند مباد!

Unknown گفت...

حتما این پستتم از همون جا آپ کردی دیگه!!

دارکوب گفت...

اگه توقیف چی ها یه کمی طنز غیرمستقیم سرشون می شد یا اندکی تمایل به فکر کردن داشتن الان شما هم اردو بودی :ی
به امیدی تمام شدن این اردوها

دارکوب گفت...

اگه توقیف چی ها یه کمی طنز غیرمستقیم سرشون می شد یا اندکی تمایل به فکر کردن داشتن الان شما هم اردو بودی :ی
به امیدی تمام شدن این اردوها

..... گفت...

مرسي. بسي لذت برديم.

هیچکی گفت...

آزادیت-هرچند موقت-در این روزگار پلید و د÷خیمی که یار بر سر دار میبرند جغد ها،مبارک!

شیدا گفت...

عالی بود عالی امیدوارم دوستات هم زودتر از اردو برگردند

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!