یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

آقای «دانش‌آموز» و آموزش رانندگی!

يک روز بدجوری به حال و هوای دانشگاه و کنکور برگشته بودم و مشغول مرور خاطراتِ آن دوران بودم. با اينکه در روز کنکور استرس زيادی داشتم ولی الان که به آن زمان فکر می‌کنم می‌بينم که هنوز طعم کيک و آبميوه‌ای که سر جلسه خوردم توی دهانم مانده و به اين دليل ناگهان حالت تهوع پيدا کردم!! کلا به ياد‌آوری خاطرات کنکور باعث استرس و اضطراب می‌شود چه برسد به اينکه بخواهی در آن شرکت کنی! در همان حال که مشغول مرور خاطرات بودم شال‌ و کلاه کردم و به سمت آموزشگاه رانندگی رفتم. وقتی وارد آموزشگاه شدم با منظره بسيار عجيبی رو‌به‌رو شدم. آنقدر منظره پيش رويم عجيب بود که ابتدا گمان کردم بينايی‌ام دچار اختلال شده. آخر همه چيز را به صورت چهار‌تايی و چهار گزينه‌ای می‌ديدم! چهارتا درخت! چهارتا ماشين! چهارتا منشی که چهارتا کلاه سرشان بود و با چهار عدد قلم روی چهار عدد کاغذ چهارتا علامت می‌زدند. چهارتا آبدارچی که توی چهارتا سينی چهارتا فنجان چايی به چهار نفر منشی تعارف می‌کردند! در همان حالی که چشمانم را با دست می‌ماليدم متوجه شدم که هر چهار نفر منشی اشاره می‌کنند که همان جا روی يکی از چهار صندلی‌ پشتم بشينم و منتظر شوم تا مربی بيايد! آنقدر ترسيده بودم که گمان کردم امروز چهارتا مربی خواهم داشت! درحالی که مشغول مطالعه چهار مجله‌ای که روی چهار ميز جلويم قرار داشت بودم ديدم که چهار نفر در آن واحد به سمتم آمدند! سردسته‌شان را شناختم! خودِ خودِ آقای «دانش‌آموز!» بود با همان کت و شلوار سرمه‌ای هميشگی‌اش! کمی که بيشتر دقت کردم خيالم راحت شد و متوجه شدم که آن سه نفر بقيه که ايشان را همراهی می‌کردند هم کت و شلوار سرمه‌ای پوشيده بودند و نقش مواظبان(!) ايشان را داشتند. با اشاره آقای دانش‌آموز به سمت چهار دستگاه پژو رفتيم! اما هر پنج نفرمان سوار يکی از آنها شديم که شيشه‌هايش دودی بود! پس از اينکه مواظبان ماشين را خوب بازرسی کردند آقای دانش‌آموز صندلی عقب بين دوتا از مواظبين نشست و يکی از مواظبين هم به همراه من جلو نشست! از مواظب پرسيدم: «آيا شما مربی‌ام هستيد؟» جواب داد: «خير! مربی شما آقای دانش‌آموز هستند!» پرسيدم: «پس چرا ايشان عقب نشسته‌اند؟» جواب داد: «برای حفظ امنيت!» به سمت عقب برگشتم و از آقای دانش‌آموز پرسيدم: «چه کار کنم مربی؟» جواب داد: «خيلی آروم از درب پشتی آموزشگاه خارج شو! با شناختی که نسبت به ايشان داشتم می‌دانستم که ايشان عادت دارند که هميشه از درب‌های فرعی عبور و مرور ‌کنند به همين دليل زياد تعجب نکردم و شروع به حرکت کردم. آقای دانش‌آموز گفت: «در رانندگی بايد ابتدا به سمت چپ و راست خوب نگاه کنی و مطمئن شوی كه خطری تهديدت نمی‌كند و سپس به سرعت از محل اوليه دور شوی!» در همان حالی كه مشغول حركت بوديم ايشان اضافه كرد: «تمام مراحل رانندگی را بايد به صورت چهار گزينه‌ای انجام دهی!» با اعتراض گفتم: «من از كنكور به اينور از هرچی تست و سوالات چهار گزينه‌ای كه هست متنفر شده‌ام و با ديدنشان كهير ميزنم!» و پرسيدم: «اصلا اين كنكور چه زمانی قرار است حذف شود؟» جواب داد: «ما هر چهار سال يكبار كنكور را به صورت شفاهی حذف می‌كنيم ولی به مرحله اجرا نمی‌رسد! بالاخره شنونده بايد عاقل باشد!» و اضافه كرد: «اصلا می‌دانی اگر كنكور حذف شود چند نفر از نان خوردن می‌افتند؟ درثانی كنكور مثل سربازی است و انسانها را فارق از جنسيتشان مرد بار می‌آورد!» گفتم: «صحبت از مرد شدن و اين حرفها شد اتفاقا بنده هم با شما موافقم! اصولا محيط دانشگاه و مخصوصا خوابگاه و اينها بدجوری آدمی را مرد بار می‌آورد و ماهيچه‌هايش را آبديده می‌نمايد!! فيلمش هم موجوده!!» و پرسيدم: «راستی از طرح تفكيك جنسيتی چه خبر؟» جواب داد: «داريم يواش يواش اجرايش می‌كنيم! اصلا چه معنی داره اين همه دختر در دانشگاهها باشند! دانشگاه يك مكان مردانه و خشن است!» پرسيدم: «چرا برخی از دانشجويان ستاره‌دار می‌شوند!؟» با غرور جواب داد: «مگر شما در مدرسه نياموخته‌ای هر چيزی كه مهم است جلويش ستاره ميزنند!؟ كلا ستاره چيز خوبی است! اين دانشجويان بدبخت در هفت آسمان هم يك ستاره ندارند حالا ما آمده‌ايم و به آنها حال داده‌ايم و ستاره‌دارشان كرده‌ايم بد است!؟ درثانی اصلا اين قضيه ستاره‌دار شدن دانشجويان در زمان ما نبوده و از دوران مظفرالدين‌شاه اين طرح عملی شده پس ربطی به ما ندارد!» در همان حالی كه مشغول حركت بوديم ناگهان مربی دستور داد تا وارد يك كوچه فرعی بشويم تا مطمئن شود كسی تعقيبمان نميكند! پس از آنكه شرايط را مساعد ديديم دوباره شروع به حركت كرديم. در همين حال از مربی پرسيدم: «راستی الان اوضاع بازار مدرك و نرخ و قیمتش و اينها چطوره؟» جواب داد: «والا ما كه مدركمونو از خارج گرفتيم و مو لای درزش نميره! كلا ما خيلی وقت در خارج بوديم و در آنجا هم به ما پيشنهاداتی شد ولی خوب ما قبول نكرديم!» گفتم: «پس اينكه می‌گويند آنجا قصد ازدواج و بله‌برون و اين حرفها داشتين راست بوده؟» ايشان كمی خودش را جمع و جور كرد و گفت: «نخير! اصلا و ابدا! از پايه دروغ است! فقط تشابه اسمی بوده!» گفتم: «پس اينكه قرار بوده تغيير......» ولی ناگهان يک دستگاه موتور سيكلت پيچيد جلويمان و سوالم را فراموش كردم! كمی بعد پرسيدم: «چرا دانشجويان آبشان با شما توی يك جوب نميرود و شما هم برای اينكه با آنها برخورد نكنيد از درب‌های پشتی دانشگاه رفت و آمد ميكنيد؟» با دستپاچگی جواب داد: «به هر حال دانشجويان ما جوان هستند و اين چيزها را نمی‌فهمند و خير و صلاحشان را تشخيص نمی‌دهند و فرق بين دست چپ و راستشان را نمی‌دانند و خوب را از بد نمی‌توانند تشخيص دهند و حرف حساب حاليشان نمی‌شود و همينجوری بگير برو تا آخرش! البته بماند كه دانشجويان ما را دوست دارند و شب و نصفه‌شب و وقت و بی‌وقت به سمت ما شاخه‌های گل پرتاب می‌نمايند!» مشغول حركت بوديم كه برای اذيت كردن ايشان تصميم گرفتم سر شوخی را باز كنم و گفتم: «ای وای! يك نفر دانشجو داره به سمت ما مياد!» تا اين را گفتم آقای دانش‌آموز سريع بين مواظبان و درون صندلی‌اش فرو رفت و فرياد زد: «گاز بده! دور شو! برو من به دانشجو حساسيت دارم!» گفتم: «اولا من هم به دانشجو خيلی‌خيلی حساسيت دارم ولی خوب دانشجو داريم تا دانشجو! درثانی من رانندگی بلد نيستم!» تا اين حرف را زدم همان آقای مواظبی كه جلو نسشته بود با اردنگ و البته به آرامی مرا از ماشين به بيرون پرتاب كرد و خودش به جای من پشت فرمان نشست و گازش را گرفت و رفت! در همان حالی كه خاك لباسهايم را می‌تكاندم به خانه بازگشتم. در راه مدام به اين می‌انديشيدم كه واقعا بايد كار را به دست كاردان سپرد و كار دانشجو را هم بايد به دست دانشجوچشيده داد!!
اگر خاکمان را نتکانند ادامه دارد..!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 9/12/88

۱ نظر:

وحید گفت...

جالب بود / مثل همیشه
یه آزمایش چشم پزشکی هم میرفتی تا مطمئن شی توهم نبوده :دی

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!