چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

آقاي «نمك آبادي» و آموزش رانندگي!

در حالت بين خواب و بيداري بودم كه احساس كردم كسي مرا مي خواند. منظره رو به رو ابتدا كمي تيره و تار بود اما چيزي نگذشت كه تصوير مقابلم را به وضوح مي ديدم. اصغر بود. با همان لبخندهاي هيستريك هميشگي اش به من خيره شده بود و تكانم مي داد. گفت:«پاشو! لنگ ظهره! مگه تو كلاس رانندگي نداري؟» با حالتي گيج و منگ از جايم برخواستم و بدون اينكه صورتم را بشويم و چيزي بخورم به همراه اصغر به سمت آموزشگاه رفتيم. هنوز به آموزشگاه نرسيده بوديم كه ديدم از دور چند موتورسوار با هيكل هاي درشت به سمت ما مي آيند. اصغر گفت:«دادش اينارو مي شناسي؟!» گفتم نه!. با همان خندة مسخره اش گفت:«بچه هان ديگه! بچه هاي بالا! اومدن آموزشت بدن!» گفتم:«اصغر دود اين موتورها من رو كور مي كنه! من و امثال من سوز داريم دود نداريم! بفرستشون برن!» اما اصغر ديگه آنجا نبود و نمي دانم كجا غيبش زده بود!. يكي از موتوري ها كه جلوي همه حركت مي كرد و از همه شان ريزه ميزه تر بود ولي انگار سردسته شان بود به سمتم آمد و در حالي كه عصاي پلاستيكي اش(!) را در دستش تكان مي داد گفت:«تو بودي كه مي خواستي رانندگي ياد بگيري!؟» گفتم:«بله» با حالت محكمي گفت:«بپر ترك موتور!» و بعد پرسيد:«منو شناختي؟!» گفتم:«نه» با تعجب گفت:«بهه! منو همه دنيا ميشناسن! من آقاي نمك آبادي ام!» گفتم:«ببخشيد ولي من نمي شناسمتان!» با تعجب شروع به حركت كرد. هنوز مسيري طي نكرده بود كه كنار زد و في الفور از موتورش پايين پريد. ديدم كه آقاي نمك آبادي به سمت چند جوان رفت و با عصاي پلاستيكي اش آدرس راه مستقيم و راست را نشانشان داد! من كه به ديدن اين صحنه هاي خشن زياد عادت نداشتم چشمانم را بستم. چند دقيقه بعد آقاي نمك آبادي محكم به پشتم كوبيد و گفت:« بپر پايين!» پياده شدم. گفت:«بشين!» نشستم. يك خودكار و كاغذ به دستم داد و گفت:«هر چي مي نويسم تو هم بنويس!» گفتم:«پس كي آموزش رانندگي شروع مي شود؟» جواب داد:«من خودم چيزي بلد نيستم كه ياد تو بدهم! ولي سعي مي كنم كه از طريق آزمون و خطا همه چيز را يادت بدهم!» ديدم كه ايشان در حالي كه اجي مجي لاترجي مي گفت عصاي پلاستيكي اش را تبديل به خودكار كرد و مشغول نوشتن شد. مقاله اي نوشت كه سرتاسرش پر از فحش و فضاحت بود. پس از اينكه نوشتنش تمام شد به من اشاره كرد تا سوار «سينه موبيلي»(خودروي مخصوص فيلمبرداري) كه آنجا پارك شده بود بشوم. متوجه شدم كه ايشان دوباره اجي مجي كرد و قلمش تبديل به دوربين شد! در همان حالي كه سوار سينه موبيل مي شديم متوجه شدم كه ايشان هر پنج دقيقه يكبار رسالتش تغيير مي كند يا بهتر بگويم ابزار رسالتشان دچار تغييرات مي شود! داخل خودرو به كناري نشستم و ايشان هم كه انگار در انتظار كسي بود همانجا منتظر نشست. گفتم:«الان چه كار كنم؟!» گفت:«نميدانم! صبر كن اوستا بياد بعد يه كاريش مي كنيم!» مشغول صحبت بوديم كه ديديم آقاي«مشرف نيام» وارد سينه موبيل شد و با آقاي نمك آبادي چاق سلامتي كرد. آقاي مشرف نيام را خوب ميشناختم و ميدانستم از چوب كبريت بازيگر ميسازد و از سنگ پا كارگردان!! ولي نميدانم چرا تحويلش نگرفتم و در افكار خودم فرو رفتم! آقاي نمك آبادي به آقاي مشرف نيام گفت:«اون سالي كه رفتم روي سن يادته؟! جلوي همه گفتم نه سيمرغ مي خوام نه مرغ نه تخم مرغ! اما الان پشيمونم! اگه اون مرغ ها و تخم مرغ ها رو قبول مي كردم الان مي تونستم براي خودم جوجه كشي راه بياندازم و اينقدر واسه دوزار سرمايه و بودجه به هر تهيه كننده اي گردن كج نمي كردم! ولي داغ بودم نفهميدم!» آقاي مشرف نيام گفت:«اولا تو كارت با يه قرون دوزار راه نميوفته! ماشاله زير سي چهل ميليارد راضي نميشي! ثانيا تو كلا آدم جوگيري هستي! ولي زياد هم بد نشد! در عوض فيلمت كلي فروخت. عوضش تونستي خودتو تو دل عوام جا كني!» در همان حال كه علاف شده بودم پرسيدم:«ببخشيد مربي! من الان چه كار كنم! واسه چي منو منتر خودتون كردين؟!» گفت:«مي خواهيم بازيگرت كنيم! قراره نقش سعيد هوندا رو بازي كني! اين سعيد هوندا يه جورايي جزو نوه نتيجه هاي حميد سوزوكيه! اينم عكسشه!» گفتم:«شما فكر كردي مردم به تماشاي فيلمتون ميان؟» جواب داد:«از خداشونه! هنوز نه به داره نه به باره تمام بليطها پيش فروش شده!» آقاي نمك آبادي بعد از گفتن اين جمله به همراه دوربينش و جزوه اي كه از آقاي مشرف نيام گرفته بود از سينه موبيل خارج شد و به سمت اتاق فكر رهسپار شد!! با عصبانيت از آقاي مشرف نيام پرسيدم:«آخه چرا وقتي همه كارهارو شما انجام ميدي اجازه ميدي كه ايشون به اسم خودش تموم كنه!؟ همين شماها هستين كه به اينا رو ميدين ديگه!» ايشان در حالي كه لبخند موذيانه اي ميزد گفت:«تو جووني! خامي! نمي فهمي! بچه جون فكر نون باش كه خربزه آبه!» ميدانستم كه ايشان كتره اي حرف نميزند و به نوعي مربي در سايه من هستند! در همان حالي كه ايشان مشغول روشنگري و بيدار نمودن ضمير اينجانب بود مدام تصوير آقاي نمك آبادي جلوي چشمم مي آمد و متعاقبش به نظريه داروين مي انديشيدم! به اين فكر ميكردم كه چقدر برخي از آدمها زود دچار تحول و بعضا تكامل ميشوند! تازه فهميده بودم منظور آقاي داروين از «انتخاب طبيعي» چه بوده!! البته اين را نيز ميدانستم كه اين دسته از آدميان به هرچي نظريه و فرضيه و اينهاست گفته اند «زكي!» و كلا براي خودشان نظريات و فرضيات مستقل دارند! وقتي به خود آمدم اين سوال را از خودم پرسيدم كه:«من كيم؟ اينجا كجاس؟اين بچه هه كيه داره آدامس ميفروشه؟!» مشغول اينگونه افكار فيلسوفانه ام بودم كه صداي اصغر را شنيدم. ناگهان از خواب پريدم و چهره اصغر را با همان لبخند هيستريك هميشگي اش بالاي سرم ديدم. با عصبانيت گفتم:«چته؟ چه مرگته لندهور!؟ حتما ميخواي منو ببري كلاس رانندگي!» اصغر در حالي كه با تعجب مرا مي نگريست گفت:«پاشو بابا! كلاس ملاسو بيخيال! ليسانس ميسانسو بيخيال! بيا وسط اتاق لباساتو بپوش ميخوام ببرمت سينما! يه فيلم درپيت بامزه اكران شده! ميگن كارگردانش انقدر خفن شده كه حتي قبول نميكنه با اسپيلبرگ چايي بخوره!» گفتم:«اصغر بيخيال شو! من هم بلدم با استفاده از چند تا جوك و پيامك يه تريلر شونصد قسمتي بسازم! ولي اينكار توهين به شعور مخاطبه! اصغر! دودِ موتور اين كارگردانها من و امثال منو كور ميكنه! ماها سوز داريم دود نداريم! مي فهمي اصغر!؟ من الان رسالتم رانندگي ياد گرفته اصغر! تو رو خدا بفهم اصغر!» اصغر در حالي كه دهانش به قاعده تونل توحيد باز مانده بود و كفهاي دهانش را پاك ميكرد گفت:«برو بابا ديوونه!» و از خانه خارج شد. در حالي كه درون رختخوابم افتاده بودم با خودم فكر ميكردم كه شايد حق با آقاي مشرف نيام باشد. بايد فكر نان باشم كه خربزه آب است! ناگهان نگاهم روي فرش افتاد و تراكت همان فيلمي را كه اصغر ميگفت ديدم و نامش را خواندم. نام فيلم اين بود:«اخراج شده هاي 12 بر عليه هري پاتر!» به ناگاه سرم گيج رفت و بيهوش روي تشك افتادم!
چون ما هم بلديم آب ببنيديم پس ادامه دارد!!
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آْشتي» به تاريخ 28/11/88

۱۰ نظر:

شاغلام بازيافت شده گفت...

اين آقاي نمك آبادي يه زماني شيشه هاي سينما رو واسه فيلم آدم برفي پايين آوورد ولي حالا با بازيگر همون فيلم مياد و مانور ميده.
گفتم مملكت خر تو خره
هي بگو نيس
هي بگو درس ميشه

دیوونه گفت...

با پست " میراث شوم " بروزم.

ناشناس گفت...

مبتذل تر از فیلم این آقای نمک آبادی نیست و بعید میدونم غیر از ایشون به کسی دیگه مجوز ساخت میدادن. متن جالبی بود ممنون

فلانی گفت...

سلام
چند وقت پیش یک دوستی
که من خیلی قلمش را دوست دارم
آدرس شما را داد که من بخوانمتان
چند بار ی آمدم اما
دقیق فرصت نکردم بخوانمتان که از بابت امروز پشمانم
امشب آمدم و کلی خواندمتان ولذت بردم
ولذت بردم
وهزاران هزار بار احسنت بر شما و قلمتان گفتم
و برایتان آرزو های خوب خوب کردم
قلمتان استوار
و دواتتان پر جوهر باد

دارکوب گفت...

به نظر من اگه روزنامه ی فرهنک آشتی توقیف شه می شه با اخراج شما رفع توقیفش کرد.
یا مسولین توقیف ما چیزی از طنز نمی فهمند یا شما رو دسته کم گرفتن یا اینکه ما واقعا آزادی مطلق داریم و خودمون نمی دونیم.
حتی اون پستی که موجب گلایه از شما شد به نظر من فوق العاده بود.
گفتن حداقلی خیلی بهتر از هیچی نگفتنه.
اگه شما این وبلاگ رو تعطیل کنی می تونین مطمئن باشین که یه نفر به خواننده های روزنامه اضافه خواهد شد و من حتما برای خوندن هر روزه ی نوشته های شما فرهنگ آشتی رو خواهم خرید.( با اینکه اهل روزنامه خوندن نیستم)
من اسم روزنامه ی فرهنک آشتی رو نشنیده بودم و وقتی شما زیر مطالبتون می نوشتین "چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آْشتي»" اصلا باورم نمی شد که این روزنامه تو ایران چاپ بشه و فکر می کردم شاید مجازی باشه.
من نوشته های طنز خیلی ها رو می خونم. از نوشته های شما و ابراهیم رها بسیار لذت می برم.
نمی دونم چند نفر بابت اون مطلب به شما خرده گرفتن اما من تحسینتون می کنم.
می گن روزنامه گار بدون تو ایران کار خیلی سختیه. می خوام بگم همه ی سختیش از بابت دولت و هیئت نظارت نیست. یه بخشی از سختی این کار به خامی ما مخاطب ها بر می گرده.
بنده حاضرم در مورد هر کدوم از مطالب شما با هر کسی و در هر زمانی مناطره کنم.

Hassan Gholamalifard گفت...

-در جواب فلاني:
ممنون از لطفتون :)

-در جواب داركوب:
ممنون..شما به من لطف دارين..بالاخره سليقه ها متفاوت و حوصله ها پايين است...از بابت انرژي دادنتان سپاسگزارم

بازباران... گفت...

سلام
رسالت برادران صدا و سیما خیلی سنگینههههه!!!
بنده خداها این روزا خیلی کار کردن باید یه مرخصی برن جاهای خوش آب و هوا برای استراحت...

لوکی گفت...

آقا سلام
من همیشه حال میکردم با طنزایی که می نوشتی ولی راستش رو بخوای یه چیزی ته دلم مونده که اگه نگم ممکنه حروم بشم :
این سری آموزش رانندگیت خیلی آبکی بود. بیخیال ادامه ش شو!

ناشناس گفت...

واقعا راس میگی که ((زور زده شده توسط حسن غلامعلي فرد))شمابر زو رات رو جای دیگه بزن می ترسم یک جا گاف بدی

شاغلام بازيافت شده گفت...

خيلي بده كه فقط بنويس و بنويسي و بازخوردها رو ننگري برادر،خيلي بد !

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!