چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

قصه‌های خوب برای بچه‌های بد!... دفتر اول: قصه‌ی جزيره‌ی جادو

يکی بود يکی نبود، غير از خدا هيشکی نبود. در وسط اقيانوس منجمد شمالی جزيره‌ای بود که شش‌ماه از سال شب بود و شش‌ماه از سال هم نصفه‌شب! با اينکه اين جزيره ميان يخ‌های اقيانوس بود اما آب و هوايی گرم و بيابانی داشت. اين جزيره اهالی و مردمانی عجيب و غريب داشت که به دو گروه «شکارچيان» و «شکارها» تقسيم می‌شدند. گروه «شکارچيان» شامل افرادی پا به سن گذاشته و پير و پاتال بود که به سبب تجربه و دانش بيشتری که دارا بودند اداره‌ی امور جزيره را در اختيار داشتند. گروهِ «شکارها» نيز شامل جوانان پيزوری و افراد بيماری بود که اگر دماغشان را می‌گرفتی جانشان در می‌رفت. البته گروه «شکارچيان» به دو جناح «آدم‌خواران» و «زمين‌خواران» انشعاب يافته بود به نحوی که عده‌ای از اين گروه به دليل اينکه چيز قابل خوردنی در جزيره وجود نداشت رو به آدم‌خواری آورده بودند و از گروهِ «شکارها» تغذيه می‌کردند و عده‌ای ديگر که جزو سرمايه‌داران و ملاکين جزيره بودند رو به زمين‌خواری آورده بودند و خاک جزيره را گاز می زندند!

اين جزيره توسط يک جادوگر بدجنس به نام «پُل مرلين» جادو شده بود و جادوی او هم بدين صورت بود که تمام نوزادان در جزيره به صورت مُرده به دنيا می‌آمدند که نيمی از عمر از دست رفته‌‌ی کودکان به جادوگر انتقال مي‌يافت و نصفِ ديگرش به عُمر گروهِ «شکارچيان» اضافه می‌شد، به همين خاطر عمر اين گروه خيلی‌خيلی زياد بود.

يکی از شبها خبری در جزيره پيچيد که همه را شگفتزده کرد. ماجرا از اين قرار بود که پس از سالها يک نوزاد زنده در جزيره متولد شده بود، به همين دليل عده‌ای از مردم خيال کردند که جادوی جادوگر باطل شده. وقتی اين خبر به جادوگر رسيد خيلی عصبانی شد و به شکارچيان دستور داد تا هرچه سريعتر نوزاد را پيش او بياورند. اهالی جزيره به سبب اينکه انسانهايی ترسو و خرافاتی بودند اعلام کردند که اين نوزاد شوم است و به همين خاطر او را دو دستی به جادوگر تقديم کردند تا نحسی‌اش دامن‌گيرشان نشود! جادوگر با استفاده از رمل و اسطرلاب کشف کرد که اين کودک آينده‌ای درخشان دارد و جزو نوابغ و مغزهای جزيره خواهد شد، پس همانجا بود که فهميد جادويش باطل شده و به همين دليل به جارچيان دستور داد تا در جزيره جار بزنند که «نوزاد تازه متولد شده» به بيماری «تعقل» دچار است و بايد هرچه زودتر به مردمان جزيره واکسن «آنتی تعقل» تزريق شود! وقتی عمليات واکسيناسيون با موفقيت به پايان رسيد، جادوگر نوزاد را کشت و مغزش را خورد. از آن به بعد هرگاه کودکی در جزيره متولد می‌شد خودِ مردم به صورت خودجوش او را می‌کشتند و مغزش را برای جادوگر می‌فرستادند تا هم نحسی گريبانگيرشان نشود و هم بتوانند دل جادوگر را به دست بياورند که آنها را ديرتر بخورد!! قصه‌ی ما به سر رسيد، کلاغه تو خونه‌اش ترکيد!

۴ نظر:

sheida گفت...

آقا من توصیه ام بهتون اینه که شما برای هیچ بچه ای قبل از خواب داستان نگی ما که همینجوریش بی خواب هستیم با این داستان شما دیگه از ترس چشم رو هم نمیتونیم بزاریم

لاله گفت...

چه خشن بود! چرا آخه؟ من كه هيچ گونه نتيجه ي اخلاقي هم نتونستم بگيرم حتي!

کرم کتاب خور گفت...

خیلی شبیه بعضی از جوامع دور وبرمون بود....

چکانه گفت...

مخیله ت خوب راه میده ها......

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!