پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷

توی دهِ شلمرود...

یکی بود یکی نبود،یک روستایی بود که تا حدی خوش آب و هواو سرسبز بود.تا اینکه یک کدخدای جدید توی روستا اعلام موجودیت کرد.ازذکر اینکه این کدخدا توی روستا چه کارها و خدماتی انجام داد معذوریم و به ما ربطی نداره،چون صلاح روستای خویش کدخدایان دانند!.قصۀ ما از جایی شروع میشه که یه روز کدخدا میبینه ای دادِ بی داد،نزدیک است دوران کدخدایی گری اش تمام شود.به همین دلیل میرود پیش دوستان فابریک و دسته دیزی تا چاره ای بیندیشند ورعایا را یکدل کنند برای خود....یکی از دوستان کدخدا که مردی تنومند و ورزیده بود از اهالی علی آباد،پیشنهاد داد که ای کدخداجان! بیا تیمهای چوگان و هفت سنگِ روستا را به بیابانهای اطراف وکوره پسخانه های حومۀ روستا منتقل کنیم تا شاید اهالی آن سامان با ما یکدل شوند ونیز بیا برویم در مسابقاتِ روستای پکن(از توابع روستای کن) خودی نشان دهیم و آب و هوایی تازه کنیم که وقت غنیمت است!.کدخدا گفت: تقبل الله یا شیخ!،بفرما..دوستِ دیگر کدخدا که مردی بود فربه و پُر محاسن و بسی جواد از اهالی شمقدر،گفت:یا شیخنا یا کدخدانا!،بیا از دایرکتورهای دیار فرنگ بهره بریم و ازشان دعوت کنیم تا بیایند و از شما فیلم و آپارات بسازندواگر لب تَر کنی با زمین و زمان مکاتبات خواهم کرد و داعیۀ انتقاد سر خواهم داد تا شاید مقبول بیافتد.کدخدا فرمود:حی علی الفلاح یا شمقدرنا!..دیگر دوستِ کدخدا که مردی بود سیّاس و حِمارش برو بود کلا(!) و ثمره ای بود از خاندان هاشم و در راس نیز جلوس کرده بود گفت:ای کدخدای خوبم!،بیا خامس به علاوۀ واحد را تبدیل کنیم به سادِس مضاف بر اول و یا اول را کسر از سابع کنیم و یا بیا کدخداگری خانه های روستاهای مجاور،بالاخص آن روستای عدو و خصم را احیا کنیم و یا بیا یارانۀ علف و یونجه را خشکه با رعیت جماعت حساب کنیم و خیلی افاضاتِ دیگر نمودند که چون سیاست والد و والده ای ندارد در قصه نیامده!.خلاصه کدخدا اورا گفت:احسنت بر تو ای عزیز دل و راحتِ جان و ای باحال!،تو خود مختاری و ریش و قیچی در یَد توست!،بسم الله و من الله توفیق!..یکی دیگر از یاران که مردی بود نحیف و ترکه ای ولی نیرویی عظیم داشت و فتّاح هر دری بود گفت:ای سرور من!،اگر دستور فرمایید کورسوهای روستا را قطع کنیم تا بهره وری را افزایش دهیم ونیز همین کار سبب میگردد تا روستاهای بیگانه برنامه هاشان بر آنتن هدر رود تا نتوانند سمپاشی کنند،کدخدا گفت:قوی باید باشی در این کار ولی بورو جلو!...دیگری که فردی بود موقشنگ و موفرفری کمثل الایوان کمپو و رودگولیت و محاسنی بافته شده ومردی بود از اهالی کلهرستان گفت:که ای کدخدا و طبیبِ حاذق!،اگر اجازت فرمایید بنده در شبکه های برون روستایی حاضر شوم و مدح و ثنای شما را گویم و از آوازه خوانان و دشتی خوانانی که به آن ور رودخانه رفته اند سخن برانم و دعوتشان کنم به روستا بازگردند و نیز به ابنا و بناتِ روستا پیام رسانم که آزادند در انتخابِ پوستین و کلاه نمدی و لچک و برمودا! و اصلا مَنیجر شما شوم دوباره!.کدخدا گفت آفرین بر تو ای دوستِ من!،موو پیلیز!...رفیق دیگر کدخدا مردی بود بس فلفل مزاج،چایش را سرکشید و گفت: یا کدخدا تو میدانی که منم مردی صفار از اهالی هرند و نمیزنم حرف چرند،لب تر کنی درِ تمام آپاراتخانه ها و شهرفرنگها را تخته میکنم و به جای آنها ستاد تبلیغاتی میزنم،چون تو خود خوب میدانی که آبِ من با اینها توی یک جوق نمیرود و با اینجور جاها مشکلاتِ عدیده دارم و جای من آنجا نیست و مطلوب اینست که کنفیکون شوند و لاغیر!.کدخدا گفت ای عزیز دل!،تو آتو بگیر خوبی هستیا دُم بریده!،سعیکم مشکور!...دوستِ دیگر که زبانی سرخ داشت از فرطِ نوشیدن آب زرشک و بسیار رحیم بود و کلا همه چیز را مشایعت میکرد گفت:ای خوشگله!،اگر رخصت دهی بنده سخنانی در مدح روستانشینان روستای عدو کنم و بگویم که آنها برترین رعیتهای کل روستاها هستند از نظر ارتباطِ نی لبکی و ما دوستشان داریم و هردوی ما خوشگلیم و خوشگلا باهم دوستند و با هم کاری ندارند و بلکه بقیه با آنها کار دارند و خوشگلا باید حرکاتِ موزون کنند و غیرو!،تا شاید سبب رفع کدورتهای بین ما و آنها شود!.کدخدا درنگی کرد و به فکر فرو رفت.پس از لختی گفت ای عزیزترین!،تیر به چشمت فرو میرود مثل اسفندیار،سختی ها خواهی کشید،فالت فاله(!)،فقطحواست باشد که بند را خیس نکنی و مارا از کارو زندگی نیندازی!،ولی فی نفسه[.....در نسخ خطی این قسمتِ قصه سوخته!.....]،خدا به همراهت!...شخصی دیگر که در پستو نشسته بود و در تاریکی و سایه بسر میبرد با صدایی رایانه ای گفت:ای کدخدای پول دار!،مدرکِ جدید آوردم!،مدرکِ افتخاراتی طبابت از مکتبخانۀ اکسفورد!،حقوقها را بالا میبرد و هم مرتبه و کلاس را!،البته میدانم که شما با این کاغذ پاره ها کاری نداری!..کدخدا چشمکی زد و گفت میخواهم سه نفر دوستِ جدید را به شما معرفی کنم،و رو کرد به یک آقایی و گفت:ایشان جنابِ طبیب هستند برای آبشخور خزانه،کنار ایشان هم طبیبی هستند برای فلان آبشخور و سومین نفر هم آقایی(!) هستند از اهل دهِ کردان برای آبشخور اندرونی!.ناگهان شخصی که از روی پشت بام استراق سمع میکرد و توکل داشت،تا این سخن شنید برآشفت و گفت که کدخدا قبلا گفته بود مرد کردانی طبیب است ولی بنده خورشید را از پشتِ ابر بیرون آوردم و گفتم که ایشان چوپان هم نیست و حالا خودِ کدخدا هم به این مردک نگفته طبیب و پس نباید برای اندرونی منسوب شود و چرا ایشان طبیبِ خالی بندی آورده و کذا و کذا.کار که به اینجا کشید بلافاصله آن مرد را از بام پایین کشیدند و چوق الف(!) به حلقومش فرو کردند..در این لحظه کدخدا رو کرد به دوستِ دیرین و یار شفیق و آچارفرانسه اش که ای عزیزجان تو مردی هستی بس الهام بخش!،چیزی بگو حرفی بزن!.مردِ الهام بخش که مشغول نگاشتن تکذیبیه برای اتفاق قبل بود گفت:داداش جان!،بنده و عیال مربوطه به نوشتن کتابها مشغولیم،اگر اجازت فرمایی شمارگان را بالا بریم و نیز کاغذِ اخبار خورشید را زیر چاپ بریم برای سفید نمایی!،بنده هم در هر جمعی باشم در آستینم تکذیبیه دارم و میگویم ما نبودیم،قبلیا و صُبحیا بودند!،کدخدا گفت:بعد از جلسه بیا کارت دارم برادر!تو عشق منی!...خلاصه جلسه که تمام شد همه بیرون آمدند.در همین لحظه که اعضا از آلونکِ کدخدا خارج میشدند،یک زنیکۀ نمّامه از اهالی ماچین رفت نزد کدخدا و پرسید که ای کدخدا شما نمیای ماچین پیش ما؟،ولی کدخدا محل سگ هم به او نکرد و سوار گاری اش شد و رفت!...قصه ما به سر رسید،کلاغه به هیچجا نرسید.......

۱ نظر:

ناشناس گفت...

man engilisi rahat taram ke javab bedam.
eshkalat:1/matne tulani,matne kesel konande,estefade az kalamate gholombe solombe bejaye matne ravan,

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!