چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۷

سوزنبان وکبک

سوزن بان،
علامتش را داد...
صدای جیغ ِ بنفش ِ سوتِ قطار،
گوش ها را خراشید...
منظرۀ ایستگاه،با تمامِ طول ِ مسیر،
تفاوتی شگرف داشت...
از صدایی،فریادی برخاست؛
ایستگاهِ آخر،ایستگاهِ آخر!...
همه پیاده شدند،جز کبک،
که به دنبال ِ برف،برای فرار از صدای
سوت و سوزن بان و
نور ِ ایستگاه وغوغای مردم بود!..
قطار پس از لَختی،رحیل ِ سفر را نواخت،
سوت دوباره جیغ ِ بنفش ِ کَر کننده اش را تکرار کرد،
تصویر زیبای ایستگاه،پنجره های قاب مانندِ قطار را
یکی پس از دیگری،به آرامی طی می کرد..
و کبک
همچنان پی ِ برف در کوپه ها می گشت،
تا از صدا و نور،بگریزد!..
قطار در مسیری واهی،به سمتِ افق پیش می رفت..
اثری از سوزنبان نبود،
سوت،سکوتی کَر کننده داشت،انگار تا سالها نمی خواست جیغ بکشد،
منظرۀ زیبای ایستگاه،جایش را به بیابانی برهوت داده بود،...
و کبک،
وحشتزده از این سکوت،
پی ِ برف می گشت!..
قطار،پیر بود و فرسوده،
مسیرش به سمتِ قبرستان ِ قطارها در کویرِ لوت بود...
کبک ِ از ایستگاه جا مانده،پی ِ برف،آسیمه بود...
ای کاش صداها را می شنید،
ای کاش نورها را می دید...
این افکار، کبک را می ترساند،
پس در واگن ها، پی ِ برف می دوید...
قطار،بدون ِ سوت و سوزنبان،
به قبرستان رسید و مُرد...
کبک چاره ای جز پیاده شدن نداشت،
دیگر برف نمی خواست،...
فرصت می خواست،...
اما......
چشمان ِ بی رمق و خسته اش را به سختی گشود......
آخرین تصویری که دید،این بود؛...
یک کفتار
و یک لاشخور
بر سر ِ او،
با هم می جنگیدند!!!...............................

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!