ناله هایی بودیم،
همه در حنجره سرد..
دردهایی دیدیم،
همه در دامن زرد...
گریه هایی پر سوز،
همه در چشم یه مرد...
من سرشکانم را،
زیر سجاده نهان می کردم
در پس آینه ها،
عشق را می کشتم...
ولی آن روز رسید،
که دگر نالهء شبگیر نکردم،
و تو را
در وسط قلب سراپا عاشق،
نگران می دیدم...
و تو از پاکی و عشق،
به چه می مانستی،
من ندانم که،
خدا می داند،
که پری ها
چیستند و که اند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر