چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۵

قصه‌ی پیرمرد و زمین


گفت: «هر کدوم از این کوزه‌ها یادگار زخم‌ زدن‌های یکی از آدمهای این شهره...» بعد از بین هزاران کوزه‌اش یکی را برداشت و آن را درون تنور انداخت. صدای شکستن کوزه در تنور خفه شد. پیرمرد گفت: «این تنور به دلِ زمین راه داره... زمین با آتش این تنور می‌چرخه... غم‌ها و ترسهای ماست که زمین رو می‌چرخونه... روزی که غم نباشه اون روز آخرِ دنیاست... حتی تصور تموم شدنش هم شیرینه، مگه نه؟» بعد کوزه‌ای دیگر برداشت و گفت: «این کوزه غمش تازه‌اس... شراب نشده اما تلخیش کمتر از باقی کوزه‌ها نیست... این کوزه برای همین حالاست... برای غمِ آخرین واژه...» این را گفت و کوزه را درونِ تنورِ زمین انداخت و زمین به چرخیدنش ادامه داد... 

#حسن_غلامعلی_فرد

۱ نظر:

یاسر گفت...

سلام. این شیشکی حضار رو خیلی خوب اومدید، کلی خندیدم به روحیۀ طنزتان! ولی من قول می دهم مطالب شما را اگر استفاده کردم، حتما منبع ذکر کنم. به من هم سری بزنید.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!