«برای چی دست روی زنت بلند کردی؟» این را داییام از شوهر خالهام پرسید. نزدیک غروب بود که خالهام دست پسر سه سالهاش را گرفته و با چشمانی کبود به خانهی برادرش پناه آورده بود. دایی تا کبودی چشم خواهرش را دید تلفن را برداشت و به شوهر خواهرش زنگ زد و با صدایی لرزان گفت: «ماهمُنیر اینجاست... چشمش کبود شده... میگه کتکش زدی... راست میگه؟» خالهام کُفری شد که چرا برادرش منتظر تایید شوهرِ اوست. دایی وقتی پاسخ شنید که «آره زدمش، باید تربیت شه» پرسید: «برای چی دست روی زنت بلند کردی؟» شوهر خاله هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: «زنمه، اختیارشو دارم»
ماهمُنیر خالهی کوچکم بود. هیچ وقت بیش از سه چهار کلمه حرف نمیزد و همیشهی خدا در حال بشور و بساب بود. اولین خواستگاری که به خانهشان رفت پزشک بود اما به دل ماهمنیر ننشست، گفت: «کچله... نمیخوامش» دومین و سومین خواستگار هم به دل ماهمنیر ننشستند و چون وسط سرشان کچل بود پاسخ منفی شنیدند. کار به جایی رسید که هر بار خواستگاری سر و کلهاش پیدا میشد مادربزرگ قبل از هر چیز میپرسید: «کچل که نیست؟» و تا پاسخ مثبت میشنید قرار خواستگاری را لغو میکرد. از شانس خالهام تمام مردان مجرد دنیا کچل شده بودند و به دل او نمینشستند.
روزی نبود که مادربزرگ سر نماز به درگاه خدا دعا نکند و برای دخترش شوهری مودار طلب نکند. حتی چند باری هم سر کتاب باز کرد و عصارهی شمشاد را با ادرار گوسفند قاطی کرد و روی سر خالهام ریخت تا بلکه تنفر از مردان کچل از دلش برود اما نشد که نشد.
یک روز خبر آوردند که مردی دیلاق و پشمالو خاطرخواهِ ماهمنیر شده. ماهمنیر از خوشی چنان جیغی کشید که همان چهارتا تار موی پدربزرگ ریخت و سرش برق زد. وقتی خواستگار پشمالو از چهارچوب در وارد شد ماهمنیر دلش ضعف رفت و خودش را میان موهای مواجِ مرد تصور کرد. مرد تمامش مو بود. به دیوی پشمالو میمانست که حتی تخم چشمانش هم مو داشت. ماهمنیر چنان شیفتهی خواستگارش شده بود که همان شب آنها را عقد کردند تا خدایی نکرده حرارتِ ماهمنیر کار دستش ندهد و بیآبرو نشود.
مرد پشمالو وقتی آتشِ تند ماهمنیر را دید گربه را دم حجله پِخپِخ کرد و گفت: «من کار نمیکنم. زنم باید بره سر کار و خرج خورد و خوراکمو بده. خونه و ماشین هم ندارم. ننه بابای زنم باید برام خونه و ماشین بخرن» ماهمنیر اما به قدری دل به پشم و پیلیهای مرد داده بود که دو ساعت تمام خودش را به غش زد و تهدید به خودکشی کرد که الا و بلا اگر شرایط مرد فراهم نشود و او را به بالینش نفرستند خودش را میکشد.
ماهمنیر بعد از عروسیشان تا یک هفته از دهان و لای دندانهایش مو بیرون میکشید. مرد که حالا شوهر خالهی ما شده بود طفیلی پیشه کرد و ظالمترین شوهر دنیا شد. نه ماه بعد ماهمنیر تودهای مو زایید که ونگ میزد. تودهی مو شیرهی جان ماهمنیر را میمکید و روز به روز قد میکشید. اما زندگی شیرین نشد. روزی نبود که شوهرش او را کتک نزند. هیچ وسیلهای در خانهشان نمانده بود که کمتر از دو سه بار سوی سر و بدن ماهمنیر پرتاب نشده باشد. تا اینکه یکروز کم آورد، دست تودهی مویی که زاییده بود گرفت و به خانهی دایی رفت.
وقتی پدربزرگ خبر کتک خوردن دخترش را شنید با همان پاهای ضعیفش خودش را به خانهی دایی رساند و همانطور که گیس ماهمنیر را میکشید فریاد زد: «مگه خودت نبودی که میگفتی الا و بلا اینو میخوام؟ حالا دلت رو زده؟ فکر آبروی من رو نکردی؟ میون این همه آدم کچل چطور میخوای یه شوهر مو دارِ دیگه پیدا کنی؟» ماهمنیر گریست اما دل پدربزرگ نرم نشد. ماهمنیر خون گریه کرد اما باز هم پدربزرگ دلش به رحم نیامد و در عوض پیچگوشتیای که روی طاقچه بود برداشت و سرش را با آن شکافت. خون از سرِ بیمو و درخشان پدربزرگ فواره زد و پدربزرگ را شبیه مجسمههایی کرد که آب از سوراخ سنبههایشان بیرون میزند.
خالهام وقتی فوارهی خون را دید بغضش را فرو داد، دستِ تودهی موی سه سالهاش را گرفت و با چشمانی کبود به خانه نزد شوهر پشمالویش بازگشت. شوهرش هم چنان او را به باد کتک گرفت که تمام استخوانهای خالهام مو برداشتند و او هم مو دار شد! صدای جیغهای خاله که میان محل پیچید دایی دوان دوان خودش را به خانهی ماهمنیر رساند و از شوهرش پرسید: «برای چی دست روی زنت بلند میکنی؟» شوهر خاله هم دهانش را باز کرد و صدایش از میان تارهای مویی که تمام صورتش را پوشانده بیرون آمد و جواب داد: «زنمه، اختیارشو دارم» دایی هم آب دهانش را قورت داد، دستی به سر کچل خودش کشید و با صدایی لرزان گفت: «میشه بهش بگی جیغ نزنه؟ زشته جلو در و همسایه» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که ماهمنیر از لای موهای شوهرش بیرون آمد و با تن و بدنی کبود گفت: «تو رو خدا لااقل بذارین جیغ بکشم... اینطوری بیشتر دوست دارم!» این را گفت و دوباره لای موهای شوهرش خزید. کمی بعد هم صدای جیغهایش همهی محل را پر کرد. پدربزرگ هم وسط میدان محل ایستاد و شبیه آبنمایی که خون از سرش فواره میزند چشم به خانهی ماهمنیر دوخت و لبخند زد.
#حسن_غلامعلی_فرد
۱ نظر:
توهماتت خیلی داستانیه. من هم رفتم نمایه رو خوندم. خواستم ببینم وبلاگ مال حسن غلامعلی فرده یا کپی شده. مریم با چشمهای دریایی خیلی خوب بود. و عمویی که خودکشی کرد. اگه اجازه بدی میخونم توی انجمن داستانمون
ارسال یک نظر